حسن در چهارمین روز از خردادماه سال هزاروسیصدوبیستوهشت خورشیدی زمینی شد و نور وجودش در خانۀ کاظمآقا و صغراخانم تابیدن گرفت. زندگی سخت دهۀ سی و سختی تحصیلات موجب شد که تنها شش کلاس درس بخواند و زودتر با فرازوفرود زندگی آشنا شود. از بیستوهفتم خرداد سال چهلوهشت تا بیستوهفتم خرداد سال پنجاه سرباز بود.
هشتمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهل صدای گریهاش که در فضای خانه پیچید، شادی در دل اهالی خانه جای گرفت و اشک شوق در چشمان علیاکبر و سیدهصغری حلقه زد. در آسمان ابری چشمانشان شکر و رضا موج میزد.نامش را محمود همنام پیامبر پاکی و نور گذاشتند.در تهران به دنیا آمد.
فرزند عباسعلی و زهرا، سال هزاروسیصدوچهلودو در روستای بق از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد و محمدعلی نام گرفت. تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی ادامه داد.
در سن نوزدهسالگی در یکم آذرماه هزاروسیصدوشصتویک، از طریق سپاه به جبهه اعزام شد. مشوق اصلیاش برادر شهیدش، غلامعلی، بود. در تیپ ویژه قدس، بهعنوان پاسدار مشغول فعالیت شد. نه ماه در جبهه حضور داشت. آخرین مسؤولیتش معاونت گروهان بود. سرانجام در بیستوپنجم مردادماه هزاروسیصدوشصتودو، در منطقه دیواندره به شهادت رسید. وی هنوز مفقودالأثر است.
برادر شهیدش غلامعلی هم در سال شصتوپنج به او پیوست.
در شرقیترین نقطۀ ایران، مشهد که خورشید به احترام طلوع میکند و نقارههایش گوش آسمان را کر، در اولین روز بهار، علیاصغر و همسرش سومین فرزند را در آغوش گرفتند و به یمن ورودش به پابوسی مولایش امام رضا(ع) شتافتند و در زیر بارش مهربانیاش نام فرزندشان را محمدرضا گذاشتند که تا نفس برمیآورد، بندهای باشد از بندگان راضی خداوند و در مسیر «رضاً به رضائک» گام بردارد.
محمدعلی فرزند اسماعیل و سیدهحلیمه قدمی سال هزاروسیصدوچهلوپنج در شهر گرگان متولد شد. پس از بهپایانرساندن مقطع دبیرستان به عضویت سپاه پاسداران درآمد. در جبهه، گاه بهعنوان فرمانده دسته مسؤولیت داشته و گاه در خطوط پدافندی بهعنوان تکتیرانداز رزمیده است ولی بیشتر در تبلیغات کار کرده است.
آسمان و شاید هزاران موجود میان آسمان و زمین نظاره میکردند که آقا علیاکبر دستانش را بلند کرد و اینگونه زمزمه میکرد: «خدایا! تو را شکر میکنم که بر من منت نهادی و فرزندی پاک نصیبم نمودی! باشد که سعادتمند شود…»سومین روز آبان سیوهفت بود و زمزمههای عاشقانۀ آقا علیاکبر با خدایش و تبریک و شادباش مردم آبادی «کلا» به این خانواده برای آمدن احمد. احمد در تبوتاب زندگی دنیا قرار گرفت.
در پس لبخند هشتمین روز از آخرین ماه تابستان سال هزاروسیصدوچهلویک راز یک میلاد سبز نهفته بود. گویی رحمت خدا بیشائبه بر خانه علی و سیدهمعصومه یکجا باریدن گرفت. طلوع زیبای زندگی رحمتالله در روستای سرسبز و زیبای بادلهکوه دامغان بود. او سومین فرزند پسر خانواده بود که غنچه عمرش هر روز شکوفاتر و شکوه کمالش دلآرامتر میشد.
مهربان بود و دلسوز. شوخطبع بود و کمپانی خنده. امکان نداشت کسی در کنار او بنشیند اما گل لبخند بر لبانش شکوفا نشود. هیچ وقت خودش را مقید به دنیا نکرد. همه چیز را در سایۀ امتحان و سرنوشت الهی میدانست. در خانه به مادر کمک میکرد و در انجام وظایفش کوشا بود.در سال هزاروسیصدوچهلوپنج در شهرستان دامغان چشم به جهان هستی گشود.
احمد در نهم اسفند سال هزاروسیصدوسیودو در دامغان دیده به جهان گشود. پدر، مشهدی حسین مردی زحمتکش و با ایمان بود که با نان حلال فرزندانش را بزرگ کرد.
احمد تا ششم ابتدایی درس خواند و سپس به شغل قنادی و بعد از مدتی به حرفه نقاشی روی آورد. تا قبل از شروع سربازی نزد نقاشان ساختمان شاگردی میکرد و بعد هم نقاشی اتومبیل را پیش گرفت.
در هفتمین روز تیرماه سال یکهزاروسیصدوچهل در روستای مهماندوست دامغان در خانۀ باصفا و بیآلایش محمدمهدی و زهراخانم کودکی پای به عرصۀ گیتی نهاد.
نامش را به عشق مولا علی(ع) غلامعلی نهادند تا در مسیر بندگیاش، هیچ راهی را جز راه حق و حقیقت نپوید. به چشم برهم زدنی، غلامعلی بزرگ شد و راهی مدرسه. تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی در زادگاهش خواند و پس از آن برای ادامۀ تحصیل به دامغان رفت و دیپلمش را گرفت.