مرتضی مربی، روستازادهای است از دیار کهن، شهر صددروازه که امروزه آن را دامغان مینامند. دوم خردادماه سال هزاروسیصدوچهلوسه بود که خانوادة مشهدی سیفالله با قدم نورسیدهاش گرمایی تازه گرفت و بوی خوش زندگی را بیش از پیش استشمام کرد.پدرش کشاورز بود و با حاصل دسترنجش خانوادة عیالوار را با تکیه به قدرت خداوند اداره میکرد. در این رهگذر مرتضی پشتیبان پدر بود و با تراکتور کار میکرد. در خانه هم در پخت نان و کارهای خانه یاور مادر بود.
خانۀ مشهدی علیاصغر سالها سوتوکور بود و جای سروصدای بچه در آن خالی که یکباره روزنهای قلب این مرد خدایی را روشن کرد و به دلش برات شد تا با توسل به امام رضا(ع) موجبات گرمای خانهاش را فراهم کند. زندگی آنها سخت بود و نبود امکاناتی چون آب و برق و از همه مهمتر وضع مالی نامناسب شده بود مزید بر علت؛ اما با آمدن این طفل شادی و شعف سرای آنها را فراگرفت و چون این تقارن با ماه شعبان قرین شد نامش را شعبان گذاشتند.تولدش در روز دوم فروردینماه سال هزاروسیصدوچهلونه شور و نشاط سال جدید را نیز دوچندان کرد.
محمدرضا فرزند نعمتالله، بیستوهفتم اسفند هزاروسیصدوسیونه در روستای نعیمآباد دامغان در خانوادهای متدین و مذهبی به دنیا آمد. در ابتدای تولد مادر خود را از دست داد و در آغوش مادربزرگ جای گرفت.دست تقدیر بعد از سه سال مادربزرگ را هم از او گرفت. پدری که ناگزیر از معلمی و اداره کلاس خود در روستاست، از عهدۀ نگهداریاش برنمیآمد، به ناچار محمدرضا را به پرورشگاه تهران سپرد. او دور از آغوش گرم خانواده روزگار را گذراند تا پدر ازدواج کرد و محمدرضا را نزد خود آورد.
هفتمین روز آذرماه سال هزاروسیصدوچهل و پنج، سومین فرزند ابراهیم در تهران دیده به جهان گشود. در خاندانی شهره به پاکی و پاکدامنی. نامش را علی نهادند. دردانه ای بی بدیل، شیرین مادر و آرام جان پدر.
آقای اسمعیل محمودزاده و همسرش زهرا، نام پنجمین فرزند خود را حمیدرضا گذاشتند. سال هزاروسیصدوچهلوشش بود که روستای امامآباد پذیرای جدیدترین ساکن خود شده بود. حمیدرضا دوران ابتدایی را در زادگاهش گذراند. سپس برای ادامۀ تحصیل در علوم حوزوی وارد حوزۀ علمیۀ فتحعلیبیک در دامغان شد. مدتی بعد برای اعزام به جبهه به بسیج اعلان آمادگی نمود و تا مدتی در آنجا فعالیت نمود.
دومین روز آذرماه سال هزاروسیصدوچهلونه شمسی آفتاب وجودش گرمابخش خانه و خانوادۀ آقا علی اصغر شد. در گرگان به دنیا آمد و در آغوش پرمهر پدر و مادری مهربان و متدین بالید و قد کشید. تا کلاس دوم ابتدایی را درس خواند. پس از آن به همراه خانواده به روستای حداده دامغان کوچ کردند.
خلیل با تمام خواهران و برادران فرق داشت. روز تشییع پدر، در شلوغی مشایعتکنندگان تمام حواسش جمع عبدالله بود. انگار میدانست که سرنوشت عبدالله در کنار او رقم خواهد خورد. هنوز نمیتوانست حرف بزند که خداوند در سهسالگی سایه و نام پدر را از زندگیاش پاک کرد.بیش از پانزده روز از لبخند بهاری آسمان به زمین پهناور نمیگذشت و زمین به برکت این لبخند جانی تازه گرفته بود. سال هزاروسیصدوچهلوسه در روستای زرگرآباد دامغان، عبدالله حاصل ازدواج مجدد غلامحسین، چشمهایش را به روی شکوفههای بهاری باز کرد. بعد از فوت پدر، خلیل، برادر بزرگ عبدالله، سرپرستی او را به عهده گرفت و مادر ایشان نیز دوباره ازدواج کرد. خلیل برادری را تمام کرده بود برای عبدالله. در کنار برادرزادههای خود بزرگ میشد.
علیرضا فرزند محمدرضا سال هزاروسیصدوچهلوچهار در تهران متولد شد. تا دوم راهنمایی در زادگاهش تحصیل کرد. همزمان با شروع جرقههای انقلاب همراه با سیل مردم در تظاهرات شرکت میکرد. همچنین در یک مغازۀ باطریسازی هم مشغول به کار شد.
علیرضا، بیستوسوم تیرماه سال هزاروسیصدوسیونه در تهران متولد شد. آقایدالله پدرش، میوهفروش خوشانصاف محلهشان بود.پسر بزرگ خانواده بود و تا سن یازدهسالگی را در تهران سپری کرد.
سال هزاروسیصدوچهلوهفت هجری شمسی در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود و با قدوم مبارکش به خانواده بیش از پیش نشاط بخشید.اسمش را مادر، جلال گذاشت تا در مسیر بزرگی قدم بردارد و خود را به مرتبة مردان خدایی برساند.پدرش، محمدابراهیم کارمند آموزشوپرورش بود و در مغازۀ رنگفروشی هم کار میکرد.