علیاصغر فرزند قربان، سال هزاروسیصدوسیوسه هجری شمسی در روستای وامرزان از توابع شهرستان دامغان در جوار امامزادهابراهیم(ع) به دنیا آمد. در خانوادهای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع).تا سن ششسالگی در روستا زندگی میکرد. سپس برای تحصیل همراه عمویش به تهران رفت و تا مقطع دیپلم به تحصیلاتش ادامه داد.
اول فروردین هزاروسیصدوچهلویک در روستای فرات از توابع شهرستان دامغان در خانوادهای متوسط و مذهبی چشم به جهان گشود. مشهدی سیفالله او را عباسعلی نامید.تحصیلاتش را تا پایان ابتدایی گذراند. مجرد بود.
از پنجمین روز شهریور خونگرم صلحآباد دامغان، کاظم مهمان سفره طبع بلند غلامرضا مطواعی شد تا در خانهای که سجاده بندگی صاحبش پیش از طلوع آفتاب پهن میشد کودکی را سپری کند. خانهای که تصمیم کبرای کبری علیاننژاد، مادر خانه، پرورش دو شهید، با شیر اشک عزای امامحسین(ع) بود.
محمدرضا فرزند نعمتالله، بیستوهفتم اسفند هزاروسیصدوسیونه در روستای نعیمآباد دامغان در خانوادهای متدین و مذهبی به دنیا آمد. در ابتدای تولد مادر خود را از دست داد و در آغوش مادربزرگ جای گرفت.دست تقدیر بعد از سه سال مادربزرگ را هم از او گرفت. پدری که ناگزیر از معلمی و اداره کلاس خود در روستاست، از عهدۀ نگهداریاش برنمیآمد، به ناچار محمدرضا را به پرورشگاه تهران سپرد. او دور از آغوش گرم خانواده روزگار را گذراند تا پدر ازدواج کرد و محمدرضا را نزد خود آورد.
یوسف فصل زرد و رنگباختگی زمین را به نظاره نشسته بود. در نگاه سنگین و آرام او در بیستوهشتم شهریور چهلوپنج، نوزادی قدم را به جهانی پر از شگفتی نهاد. در کنار اهل خانه در روستای ورکیان با تمام مردم پاکدل و باصفایش به زندگی سلام گفت.
بیستوسوم اردیبهشتماه سال چهلونه صدای تولد علیاصغر در گوش پدر و مادر پیچید و آنها به شکرانه تولدش با اشک چشم، کودک را تطهیر کردند.علیاصغر در کنار پدر و مادر و برادر بزرگش، علیاکبر، کودکیاش را در یکی از محلههای تهران میگذراند. پدرش کارگر بود و تلاش برای کسب نان حلال را میشد از چروکهای پیشانیاش فهمید. علیاصغر پنجساله همراه برادر بزرگش به مکتب میرفت و قرآن میآموخت؛ تا به سن علمآموزی رسید. تحصیلات دوره ابتدایی را در زادگاهش تهران به پایان رساند.
حسینعلی فرزند غلامرضا، بیستودوم اردیبهشت سال هزاروسیصدوچهل در روستای رضیآباد در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا پنجم ابتدایی در دامغان ادامه داد و بعد از آن ترک تحصیل کرد و به زادگاهش برگشت و به کارگری پرداخت.
نهم فروردینماه هزاروسیصدوچهل، خداوند گل وجود محمدحسن را به دستهای زحمتکش فضلالله و دامن پاک فاطمهخانم هدیه کرد. محمدحسن در شهرستان گلپایگان بر سر سفرۀ زحمتکشی پدر و زیر سایۀ بلند محبتهای بیدریغ مادر، روزهای شیرین کودکی را گذراند. پشت نیمکتهای چوبی شهرستان دورۀ ابتدایی و راهنمایی را به پایان رساند و پس از آن درس و بحث را کنار گذاشت و شانه به شانۀ پدر کشاورزی میکرد و نجاری.
از کودکی سایۀپرمهر پدر بالای سرش نبود و مادر با سختی فراوان او را بزرگ کرد تا ادامهدهندۀ شغل پدر در آسیاب باشد.
تنها پسر خانواده بود و عهدهدار مسئولیت دو خواهر. او که فرزند سوم و چشموچراغ خانه محسوب میشد؛ فعال بود و پرتلاش. نهتنها برای خدمت به نزدیکان بلکه به همۀ مردم تا میتوانست کمک میکرد.
متولد هفتم مهرماه سال هزاروسیصدوهجده بود در منطقۀ کوهستانی و سرسبز شهر دیباج. مدرک تحصیلیاش ششم ابتدایی را نشان میدهد ولی در یک نگاه او را چون شخص تحصیلکردهای میدیدی و صاحبنظر.بزرگتر که شد به کشاورزی پرداخت. بعدها بهعنوان انباردار در ذوبآهن استخدام شد.
سربازی نرفت و معاف شد؛ چون کفیل مادر بود بعد از فوت پدر. عزیز و دردانۀ مادر بود.
در انجام فرایض دینی خصوصاً نماز و روزه و داشتن حساب سال جدی بود. در مشکلات و کارهای مهم با توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین(ع) با دیگران نیز مشورت میکرد. قدر شبهای قدر را خوب میدانست.
متأهل بود و شش فرزند داشت. با اینکه خانوادۀ پرجمعیتی داشت و یک حقوق کارگری، از کمک به دیگران کوتاهی نمیکرد و از نظر حلال و حرام بسیار دقیق بود و بااحتیاط.
معمولاً تکتیرانداز بود و مدت صدونودوهشت روز حضورش در میادین نبرد برگهای زرین پرافتخار عمرش را جلا بخشید.
سرانجام در تاریخ چهارم دیماه سال هزاروسیصدوشصتوپنج در عملیات کربلای ۴ ندای حق را لبیک گفت و به طرز نامعلومی مفقود گردید. چشمان منتظر زن و فرزندانش بعد از سه سال از انتظار بیرون آمد و با کشف پلاک و پیکر بیسر، شهادتش محرز شد و بر روی دستان مردم تشییع و در روستای فیروزآباد دامغان به خاک سپرده شد.
تابستان بود و گرمای طاقتفرسای مردادماه رمق را از تن میربود. حاجذبیحالله و همسرش در انتظاری شیرین قلبشان میتپید. انتظار تولد فرزندی را که در گذر سالهای حماسه و عشق تاریخساز میشود.در سومین روز از دومین ماه گرم سال، درست نزدیک اذان ظهر در روستای علیآباد دامغان، خدا به حاجی و همسرش پسری عنایت کرد. پدر نام او را حسین گذاشت و عقیده داشت نام نیک برای فرزند عاقبتبهخیری میآورد. حاجی مرد بزرگوار و شریفی بود؛ زحمتکش و مهربان.