سه تا از فرزندانشان از دنیا رفتند. در سوم آبان سال چهلوشش، خدا غلامرضا را به آنها داد. پدرش حسن، با شغل کشاورزی زندگی را اداره میکرد. مادرش از دوستداران اهل بیت(ع) است.
محمدعلی چشمانش را گشود. درحالیکه مرادعلی و عباسعلی در دو طرف او نشسته بودند و لبخند زیبای برادر یکروزهشان را نگاه میکردند. نیمه تیرماه بود و تابستان. مردم باغستان تویه در پناه خنکای دلچسب و کوهستانی، عمر سپری میکردند.
محمدحسین فرزند غلامحسین سال هزاروسیصدوچهلوپنج در روستای تویهدروار از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. او پنج برادر هم دارد. پدرش برای تأمین مخارج خانوادهاش، دامداری و کشاورزی میکرد.
چهار سال از زندگی مشترک گلمحمد و فاطمه میگذشت. گلمحمد در شرکت زغالسنگ به کار شرافتمندانه کارگری مشغول بود. روزهایی که فاطمهخانم بهتنهایی بار مشکلات زندگی را به دوش میکشید، گلمحمد نیز در سیاهی و تاریکی معدن، رنج دوری و تنهایی فاطمه را میفهمید و به یادش بود.
حسینعلی در اول تیرماه سال چهلوهفت در سایۀ پدری آقامحمد و در میان برادران دیگرش چشم باز کرد. کودکیاش در باغستان تویه رقم میخورد.لبخند مکرر و چهرۀ گشاده و مهربانی، ودیعهای بود که خدایش به او بخشیده بود. شش سال داشت که بههمراه برادران و پدرش نماز میخواند. ربابه خانم، از زمانی که حسینعلی توان راهرفتن داشت او را با خود به مجالس قرآن میبرد تا نوای نورانی آیات حق در تمام وجودش جاری شود.
با درخشش خورشید نخستین روز تیرماه سال هزاروسیصدوسیوهفت مصادف با چهارم ذیالحجهالحرام سال هزاروسیصدوهفتادوهفت (ه.ق) در شهرستان دامغان در خانوادۀ مذهبی و مؤمن غلامحسین رجببیکی و معصومه قنادیان فرزندی تولد یافت که چون ولادت وی در موسم حج ابراهیمی بود، ابراهیمش نامیدند.
محمد، آخرین فرزند عباس، در شهریور هزاروسیصدوچهلویک در روستای طاق دامغان بهدنیا آمد. ابتدایی را در روستا و راهنمایی را در تهران نزد برادرش و دبیرستان را در دامغان خواند و دیپلمش را در رشته برق گرفت. او چهار برادر و سه خواهر دارد.
علیاکبر در سال هزاروسیصدوچهلونه در روستای طاق، از توابع دامغان، به دنیا آمد. پدرش اسدالله ربیعزاده کارگر ساده و زحمتکش معدن زغالسنگ بود که با دستان سیاهش درس روشنی و پاکی را به فرزندانش میآموخت و مادرش کوکبخانم، زنی نجیب و باصفا که تمام هم و غمش تربیت سه پسر و دو دخترش بود.
صدای فریاد املیلی با آهنگ گریه نوزاد، در دومین روز بهار سال چهلونه، تنها صدایی بود که بین زمزمه دعای پدر و اهالی خانه در حاشیه بندرگز به گوش میرسید. یوسف چشمانش را گشود. درحالیکه هزاران سار در سایه بیداری درختان آواز میسرودند.