تو آمدی و قدمهای سبزت به زیبایی تولد یک ستاره بود. سال هزاروسیصدوسیوپنج، خورشید وجودت، اولین روز طلوعش در خانهای بود که اطلسیها هر روز به ناز به تمنای وجود خورشید مینشستند. پدر نوای خوش توحید در گوش تو سرود و در زیر بارش لبخندها نام تو را به زیبایی گلهای محمدی و به عشق آخرین سفیر رسالت، محمد نهاد. در روستای برم دامغان به دنیا آمدی و در تهران بزرگ شدی.
یازدهم مردادماه سال هزاروسیصدوچهلوچهار، ستاره باران شبهای زیبای کویر بود و رویش سومین ستاره آسمان زندگی علیاکبر و زهراخانم در خانه روستایی و باصفا و سرشار حس زندگی و سرزندگی. دل و دیده پدر و مادر به شکفتن گل روی علی روشن شد و پدر گوش جان نو رسیدهاش را به غزلهای بلند اذان و اقامه و نوای توحید سپرد.
آن روز از سال هزاروسیصدوچهلوپنج هجری خورشیدی در روستای قاسمآباد در حاشیه کویر با صدای اذان خلیلالله، کودک چشمانش را باز کرد. خلیلالله به حرمت مولایش، امیر مؤمنان فرزندش را سیدعلی نامید. سیدعلی در نوازش نسیم گرم نفسهای مادر و هنگامۀ دعا و اشک و ذکر «یاحسین» پدر، هنگامۀ شور و برپایی عَلَم، دوران کودکیاش را گذراند. ادامه مطلب
هشتمین روز خردادماه سال هزاروسیصدوشانزده، دفتر روزگار نام حسن شیرآشیانی فرزند علیاکبر را در خود ثبت کرد. در خانوادهای متدین و مذهبی در شهرستان دامغان به دنیا آمد. تا ششم ابتدایی درس خواند. کودکی بیش نبود که سایه مهربان پدر را از دست داد. درس و تحصیل را رها کرد و برای پیداکردن کار و ادامه زندگی به تهران رفت.