آن شب تمام ذرات عالم در غم فراق مولا علی(ع) بودند و فرشتگان هفت آسمان نیز همنوایشان. با هزار نام، خدایشان را میخواندند. سحرگاهِ شبی که قدر نامیده شد، تا مراتب قدرشناسی اندکشان را در پیشگاه معبودشان برده و بر تقدیر علی و رستگاریاش گواهی تاریخ را تکرار کنند.
در میان غم و اندوه و ماتم عالمیان، فریادهایی بود از جنس تولد و رویش. در گیرودار زمزمههای عاشقی و حقخواهی انسانها و تمام ذرات عالم، فرزندی به دنیا آمد. مثل همه آدمیان، قلبش روشن بود به نور حق و مؤمن بود به عظمت هزار نامی که خوانده بودند خالقش را. خالقی که شب قدرش راهگشا بود برای روزهای عمر اندکشان.
رمضان بود که پا به دنیا گذاشت. در بیستم اسفند سال چهلوشش، تا هفده قدر دیگر را با زمزمه «یا نور فوق کل نور» پشت سر گذارد. مادر درحالیکه بر تنهایی فرزندان علی(ع) اشک میریخت، کودکش را رمضان نام گذاشت. چراکه باور داشت خداوند مهربان حتی در شبهایی که برگزیدهترین بندگانش در تندباد حوادث دنیا از شمشیرهای زهرآلود به کینه آل طغیان در امان نیستند، باران موهبتش همچنان بر زمینیان میبارد.
در شبی که از هزاران شب بالاتر بود، شبی که شمشیر حق و عدالت، زخمخورده بیعدالتی دنیا شد؛ در رمضان سال چهلوشش، رمضان، هدیه گرانقدری برای آقامحمدعلی و معصومهخانم بود.
دوران کودکی را در روستای کلاتهخیج، از توابع شهرستان شاهرود سپری کرد. پدرش کارگر ذوبآهن بود و استاد نجاری هم. او در کنار پدر، رویاهای کودکیاش را در قابهای چوبی کارگاه پدر به تصویر میکشید. تا پایان دوم ابتدایی را در روستا گذراند.
پس از آن به دامغان مهاجرت کردند. تحصیلات دوره ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند. دوره دبیرستان را در مجتمع امامخمینی تا سال دوم ادامه داد. رمضان که از دوازدهسالگی با نور کلام امام و مردم انقلابی آشنا شده بود، پانزده سال داشت که برای اولین بار به جبهههای غرب اعزام شد. چهار مرحله به میدان جنگ رفت. عمر روزهای بودنش در بزمگاه عاشقی، دویستوشصتویک روز بود. طلائیه سرزمین سرخ و تشنه، قرارگاه دل طوفانزدهاش شد.
طلائیه در سکوت، تمام رازهایش را در گوش جان رمضان زمزمه کرده بود تا در گمنامترین لحظهها که صدای عدالت در ژرفای چاههای کوفه خاموش میشد، رمضان نیز به بیادعاترین مقتدای تاریخ بپیوندد.
در نوزدهمین شب ماه رمضان سال شصتوچهار (پانزدهم خرداد) به مولایش پیوست و در بینهایت عشق جاری شد و ردپای او در افقهای جاودانه فردوس رضای دامغان بر سنگ مزارش پیداست.
محمد فرزند عباس در سال هزاروسیصدوچهلوسه در غنیآباد دامغان با تولدش کانون گرم خانواده را گرمتر کرد. مادرش میگوید: «لالاییام برای خواباندن محمد در بچگی خواندن سورههای کوچک قرآن بود.»پدرش در جهاد کار میکرد. ابتدایی را در زادگاهش روستای غنیآباد خواند. روستا مدرسه راهنمایی نداشت؛ به همین خاطر محمد در گرما و سرما راه هفتکیلومتری را تا دامغان به عشق درس، با دوچرخه طی میکرد.
حاجغلامحسین پدر محمدرضا، نجار ماهری بود و اصلاً شهرت نجاریان به همین منظور روی آنها بود. نجاری حرفۀ موروثی در بین طایفه آنها بود. محمدرضا پنجم شهریور هزاروسیصدوچهلوهفت در گرگان به دنیا آمد. پس از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی از آنجا که او نیز علاقۀ زیادی به نجاری و کارهای فنی داشت پا در هنرستان فنی شهید نصیری گرگان گذاشت و در رشتۀ صنایع چوب مشغول به تحصیل شد. همان زمان یک ماشین چوبی ساخت که بهراحتی نمیشد تشخیص داد اسباببازی است یا واقعی.
نوزدهم بهمنماه سال هزاروسیصدوچهلونه بود که مرغ باغ ملکوت در این کرۀ خاکی منزل گزید. نصرتخانم دارباز در کنار همسر مهربانش علیاکبر نوبری شادمان از تولد سومین فرزند خانواده به نیت ائمه اطهار(ع) و به پیشنهاد پدربزرگ خانواده، اسمش را محمدرضا نهادند و برای رشد و تربیتش از دل و جان مایه گذاشتند.
علیرضا فرزند علیاکبر در سال هزاروسیصدوچهلوسه، در روستای حیدرآباد دامغان متولد شد. در مدرسه شیخ محمد خیابانی، در روستایش ابتدایی را خواند. برای ادامه تحصیل به امیرآباد دامغان رفت. وقتی از آب و گل درآمد، شد یار و مددکار پدرش. تا سوم هنرستان تحصیل کرد.
دهم مردادماه سال هزاروسیصدوچهلوپنج پای به آزمونسرای خاکی نهاد تا هجدهسال بعد در بیستویکم اسفندماه سال شصتوسه، از آزمون عظیم انسانیت خویش روسفید بهدرآید و پیش از آنکه اهریمن آز و نیاز او را به خود سرگرم سازد، دست برجان و جهان افشاند و بیپروا و صبور پس از بارها رویارویی با دشمن بیمایه، و نزدیک به چهارصدوپنجاه روز نبرد علیه متجاوزان و حضور در مناطق جنگی غرب و جنوب کشور، در عملیات بدر (شرق دجله) سر خویش را به پیشگاه معبود تقدیم دارد و هستی خود را در قمار عشقی پاک یکسره دربازد.
پیش از آن که سرّ دلبری او از زبان دیگری گفته شود، بهتر است، زندگینامهاش را به قلم خود او بخوانیم تا همراهتر باشیم با آنچه بر او گذشت.
اول به نام خدای بخشنده و بزرگ شروع میکنم.
در سال هزاروسیصدوچهلوپنج در دامغان متولد شدم. وضع خانوادگی ما در حد متوسط بود. به حول الهی به دبستان رفتم و بعد از پایان دوره ابتدایی به راهنمایی رفتم. بعد از گذراندن این دوره به تهران رفته به درس مشغول شدم تا در رشته اقتصاد تحصیل کنم. آن زمان اوایل انقلاب بود. درحالیکه در تمام کشور آشوب بود درسم را ناتمام رها کردم و به دامغان برگشتم و شروع به ادامه تحصیلم کردم و نزدیک سال جدید یعنی سال هزاروسیصدوشصتویک بود که تصمیم گرفتم به جبهه بیایم.
دفعه اولی که به بسیج رفتم تا اسمنویسی کنم گفتند باید پدرت بیاید. من با شوقی سرشار رفتم پیش پدرم و ایشان را آوردم ولی متأسفانه موفق نشدم.
همزمان با بارانهای بهاری سال هزاروسیصدوچهلوهفت که بوی برکت را به همراه داشت، اولین ماه بهار و روز دوم آن در روستای صالحآبادو دامغان، محمد چشم گشود.
محمد فرزند پنجم خانواده، هنوز تجربههای کودکی را به پایان نرسانده بود که تجربه تلخ جدایی از پدر برایش رخ داد.او دوران ابتدایی را در همان روستا و در دبستان حافظ گذراند.
محمدرضا چهارمین فرزند حاجصفرعلی و طیبه در بیستوپنجم شهریور سال چهلونه در دامغان به دنیا آمد. درسش را تا دوم دبیرستان ادامه داد و برحسب تکلیف سلاح برادر شهیدش را به دست گرفت و برای اولین بار در سال شصتوپنج راهی جبهه جنوب شد.برای آمادگی بیشتر جسمانی با دوستان خود در پارک جنگلی دامغان در اوقات بیکاری به ورزش رزمی میپرداخت.
در سپیدهدم بیستوسومین روز اسفندماه سال هزاروسیصدوچهلوهشت راز یک میلاد سرخ نهفته بود. سیدمحسن در خاندانی از سلالۀ سادات، متدین، دلبستۀ آستان عصمت و طهارت در تهران به دنیا آمد. خورشید گرمای آغوش مادر و سبزهزار ایمان پدر، مأمن بالیدنش بود.
در بهارین صبحی دلانگیز در سال هزاروسیصدوچهلوهفت هجری شمسی در روستای نعیمآباد دامغان بسان غنچهای معطر گل خورشید وجودش شکفت. به عشق مولای تشنهلبان نام ساقی دُردیکشان دشت بلا را برایش برگزیدند.خردسالی را تجربه میکرد که سایهسار مهربانی پدر را از دست داد. بار زندگی و تربیت فرزندان روی شانههای مادری بود که هماره چادر همتش را به کمر بسته بود.