جستجو در دایره المعارف شهدا

شهید ابوالفضل هراتی

فرازی از وصیت نامه:
شهید ابوالفضل هراتی

خوب مشخص است که راهی راه خدا، عاشق کوی الله، فانی فی الله، هیچ چیز جز رضایت محبوب را نمی بیند و به هر چیز که می نگرد او می بیند و غیر او برایش بیگانه است. خانه دل که نمی تواند هم جای محبت خدا باشد و هم جای محبت غیر خدا. هر اندازه که از خدا جدا شد به غیر خدا نزدیک می شود.  

ویدئو کلیپ مربوطه
Loading the player...

مشخصات فردی

نام و نام خانوادگی :ابوالفضل هراتی
نام پدر :محمد تقی
تاریخ تولد :۱۳۴۱/۰۵/۲۹
محل تولد :دامغان
شغل :پاسدار
وضعیت تاهل :متاهل
مسئولیت :فرمانده گردان پیاده
سن :۲۳ سال
خانواده چند شهید :یک شهید

شناسنامه شهادت

تاریخ شهادت :۱۳۶۴/۱۱/۲۱
محل شهادت :اروندرود
نام عملیات :والفجر ۸
موضوع شهادت :جبهه
نحوه شهادت :اصابت ترکش به سر و سینه

شناسنامه تدفین

کشور :ایران
استان :سمنان
شهر :دامغان
روستا : 
تاریخ تدفین : 
گلزار :گلزار شهدای دامغان

نقشه محل تدفین

زندگی نامه شهید

“بسم رب الشهداءوالصدیقین”

شهیدا!

تو را بزرگ‌‌تر از آن می‌‌بینم که اشک‌‌هایم لایقت باشد. حاضر‌‌تر از آنت می‌‌دانم که در فراقت ببارم. عاشقی که در قتلگاه خورشیدی. تو را به‌‌ خاطر ایمانت پای‌‌بندم که سرشاری بهار را شرمنده کرده. زلالی رسالتت را می‌‌ستایم.

بهشت‌‌های حقیقی شما بودید که ما دیدیم.

در آستانه پرواز چفیه‌‌ها، صدای بال فرشته‌‌ها در شهر می‌‌آمد. وقتی پای رفتن باشد با یک کلمه هم می‌‌شود رسید از خاک تا خدا. درست یک کربلا راه است. آن ‌‌که از پای درس کربلا می‌‌آید پایداری و پاسداری برایش کاری ندارد. ذکر خون تو تا شقایق‌‌ به‌‌سرخی بشکفد، روی نیستی نخواهد دید.

سلام بر تو تا مرغی بر شاخساری زمزمه می‌‌کند و قطره‌‌ای در جویباری می‌‌رود. سلام بر تو تا عطری بوی خوشی می‌‌پراکند.

گل‌‌واژه‌‌ای از آیات وجود تو بر لبم می‌‌نشیند و با یک کرشمه‌‌ات غزلت را سروده‌‌ام اما اول تو از خودت بگو…

این منم بنده خدا!

بنده کوچک خدا، ابوالفضل هراتی، هم‌‌نام ساقی ادب و آب، کشته حضور در جبهه‌‌های نبرد حق علیه باطل با عطر و بوی بهشت و آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملائک و شب‌‌نشین کانال‌‌ها. هم‌‌نشین انتظار که خاک مرا در بر گرفت. خاک مرا رویاند و خاک لب‌‌هایم را بوسید. خاک تنم را پوشاند. لاله‌‌ای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب می‌‌آیم با شانه‌‌های صبور خاک‌‌گرفته؛ خاک داغ جنوب و نگاهی پی‌‌جوی پدر و مادری دل‌‌نگران، همسری صبور و مهربان، خواهر و برادرانی دوست‌‌داشتنی.

کانال‌‌های غریب را غریبانه پوییده‌‌ام تا آشنای گرم شب‌‌های سردم باشند. سنگرهای آبی بی‌‌آلایش همدمم بوده‌‌اند. شب‌‌های من غریب‌‌ترین شب‌‌های غریبستان بوده‌‌اند. هفت آسمان از من دور نبوده‌‌اند اگرچه فدایی فکه‌‌ام. شهرۀ گمنامی، خوابیده در شیارها بی‌‌هیچ سایبانی. دلم از مرز بهشت می‌‌آید.

گمنامی مرا خوش‌‌تر است که در غربت کانال‌‌ها بهتر می‌‌توان نفس کشید. راه آنجا تا بهشت یک دهان لاله است. شیارها را خوب می‌‌شناسم. شب‌‌های تنهایی را لمس کرده‌‌ام. رنگ غربت را خوب می‌‌فهمم که عطش را چشیده‌‌ام. مرا چند همدم تنهایی بود؛ پیشانی‌‌بندی، لباس پاسداری، پوتینی، قرآنی کوچک، مهر نمازی، وصیت‌‌نامه‌‌ای و چفیه‌‌ای خونین.

با من فرشته‌‌ها هم بودند. آسمان سینه‌‌به‌‌سینۀ زمین بود. در شب‌‌های من مهتاب بود و ستارۀ چهره‌‌ها نورانی و نسیم با من به گفت‌‌وگو می‌نشست. پیشانی‌‌بندم را فرشته‌‌ها می‌‌بوییدند. قرآن کوچکم را چهره‌‌های نورانی می‌‌خواندند. مهر نمازم را ماه می‌‌برد. آسمان به رنگ چفیه‌‌ام رشک می‌‌برد. دریا حسرت قمقمه‌‌ام را می‌‌کشید.

طوفان می‌‌وزید؛ اما من نمی‌‌لرزیدم. باران می‌‌بارید؛ اما من دریا را می‌‌جستم. عطشم را فرات فرو نمی‌‌نشاند و غریبی عادت شیرین من شد. مرا سرپناهی نبود جز آسمان.

شب‌‌های کمیل مرا هزارهزار پنجره می‌‌خواند و دل‌‌هایی آسمانی که مرا به خود می‌‌کشید. هر جا که بود، وطنم ایران، سوریه یا لبنان، چشمان منتظر را می‌‌شناختم. دلم برای مویه‌‌های پرسوز می‌‌گداخت. می‌‌خواستم کسی مرا بخواند.

در بیست‌‌ونهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهل‌‌ویک خانۀ محمدتقی شاهد رویش ستارۀ دنباله‌‌داری بود که از کوچه‌‌های باریک محله امام تا انتهای افق، خط سرخی شود جاری‌‌تر از برق و باران. همهمه‌‌ای عظیم برپا بود و شور صلوات. کودکی پا به عرصۀ گیتی نهاد که نام علمدار عرصۀ عشق و ساقی عطشناک دشت بلا، ابوالفضل را برایش برگزیدند.خانوادۀ محمدتقی در پای‌‌بوسی آستان عصمت و طهارت شهرۀ عام‌‌وخاص بودند. ‌‌ابوالفضل در خانواده‌‌ای مهربان، ساده و بی‌‌ریا در دامان مادری که خنده‌‌های شیرینش انار را می‌‌ترکاند و سیمای مقتدرانۀ پدری که هیبتش صورت سیب را سرخ می‌‌کرد، آرام آرام بالید و پای به دبستان نهاد.

دوران کودکی را با تمامی شیطنت‌‌های شیرینش پشت‌‌ سر گذاشت. هر روز که بزرگ‌‌تر می‌‌شد افق چشمانش دوردست‌‌ها را بهتر رصد می‌‌کرد. با هر گامی که برمی‌‌داشت آفتاب را بزرگ‌‌تر می‌‌دید و دستان سترگش به آسمان نزدیک‌‌تر می‌‌شد. قامتش هر روز برای ایستادن مناسب‌‌تر و قد و بالایش نظرگیرتر می‌‌شد.

سال هزاروسیصدوپنجاه‌‌وهفت شانزده سال بیشتر ندارد که با لحظه‌‌های مردم میهنش که فصل بلند رهایی را آغاز کرده‌‌اند هم‌‌نوا می‌‌شود. بسان بسیاری از جوانان شهرش بر درودیوار شهر، مشق عاشقی می‌‌کند. شب‌‌ها اعلامیه پخش می‌‌کند و روزها با موج تظاهرات، همراه با مردم شهرش به‌‌سوی ساحل سبک‌‌باری پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ملت رشید ایران به پیش می‌‌رود.

پس از پیروزی انقلاب و اتمام تحصیلات دورۀ متوسطه در رشتۀ مکانیک، وارد کمیتۀ انقلاب اسلامی می‌‌شود و به مدت یک سال به فعالیت می‌‌پردازد. بعد از آن در دی‌‌ماه سال هزاروسیصدوپنجاه‌‌ونه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌‌پیوندد.

سال‌‌های بحبوحۀ جنگ آتش و خون، حماسه و عشق، دشمن ‌‌زبون بر آستان مرزها ایستاده و هماورد می‌‌طلبد. او نیز بسان بسیاری از جوانان غیور میهنش به دفاع تمام‌‌قد از مرزهای ایمانی و جغرافیایی‌‌اش می‌‌پردازد. با شجاعت تمام به استقبال خطر می‌‌رود.

سال هزاروسیصدوشصت فرماندهی گروهان اعزامی از دامغان به غرب کشور را بر عهده می‌‌گیرد و در سال هزاروسیصدوشصت‌‌ودو لیاقت، شجاعت و درایت توأم با تواضع، او را شایستۀ برگزیدن برای اعزام به سوریه و لبنان برای آموزش جوانان شیعه می‌‌نماید. سال هزاروسیصدوشصت‌‌وچهار ازدواج می‌‌کند و در همان سال به سفر روحانی حج مشرّف می‌‌شود.

 او که معاون گردان پیاده موسی‌بن‌جعفر (ع) بود سرانجام در عملیات والفجر ۸ در کنار اروند خروشان (جزیره ام‌الرصاص)، مزد جانبازی‌‌هایش را از معبود می‌‌ستاند و طلوعی جاودانه را آغاز می‌‌کند. ستارۀ وجود ابوالفضل خورشیدی شد بی‌‌غروب. پیکر پاکش در جوار دیگر یاران سفرکرده‌‌اش در گلزار شهدای فردوس‌‌رضای دامغان آرام گرفت تا برای همیشه زیارتگاه عاشقان باشد.

“راهش جاوید باد”

 

وصیت نامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم!

همسر گرامی! اگر خداوند خواست و مرا به جوار خویش طلبید و این منت را بر ما گذارد تا ما هم بتوانیم متاع خوبی برای مولای‌مان شویم خداوند را سپاسگزاریم. امیدوارم که شما هم سجدۀ شکر کرده و نماز شکر به جا آورید که همسرتان به دیدار حق شتافته. نباید که ناراحت باشید که امانت را به صاحب اصلی‌‌اش تحویل داده‌‌اید.

اگر خداوند بر من و شما منت گذاشت و اولادی به ما هدیه کرد، خدا را شکر کنید. نام نیکو بر او بگذارید و آن‌‌چنان تربیتش کنید که از صالحان شود.

من اگر توفیق شهادت را داشتم، حتماً شما را فراموش نمی‌‌کنم و شما هم برایم طلب آمرزش کنید. هم‌چون شیرزن باش و زینب‌‌گونه. بعد از شهادتم اگر می‌‌توانی پیش مادرم بمانی و اگر هم نماندی، یک سری به مادرم بزن. خودت مادرم را دل‌‌داری بده.

اگر خواستی شوهر کن که تو جوانی و تنهایی برای‌تان صلاح نیست. شوهری کن که در شأن تو باشد.

ببین ننه‌‌جان! مرگ دست خداست. هر که را بخواهد می‌‌برد و هر که نخواهد نمی‌‌برد. ما می‌‌توانستیم به جبهه نیاییم و در پشت جبهه در سن کهن‌‌سالی بمیریم اما خدا خواست و به جبهه آمدیم و راه شهادت را برای ما باز گذاشت. خداوند خواست که بیاییم و در راه خودش به شهادت برسیم.

 و اما مادر من! تو باید خدا را شکر کنی. حالا که تو راضی به رضای خدا هستی پس باید صبر کنی. مشکلات را تحمل کنی و به حرف‌‌های دیگران که فقط برای ناامیدکردن توست گوش ندهی. ناراحت نباش. از خدا بخواه من را بیامرزد. هر وقت رفتی سر خاک بابا جای من هم برایش فاتحه بخوان. از بابا هم بخواه تا مرا ببخشد. تو هم مرا ببخش و از من راضی باش.

لباس‌‌های سپاه را به سپاه تحویل دهید. لباس‌‌های کار و دیگر وسایل را هرطور که خواستید. مبلغ پنج‌‌هزار تومان به مسؤول گروهان شهید مهرابی بدهید

 

والسلام علی من التبع الهدی.

  ابوالفضل هراتی 64/11/18

نظر خود را بگذارید

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.