“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
خدایا! چرا خونمان را میریزند؟! جرممان چیست جز حُب تو؟!
از هابیل تا کنون همواره شهیدمان ساختهاند. قرنهاست که زنجیر بر پایمان و شکنجه همراهمان است.
پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» میهراسند؟ چرا از ایمان میترسند؟
خدایا! ماندن چقدر دشوار است و در غربت زمین، بییار و یاور حضورداشتن، همانند غیبت است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دستهایمان را بسته و غم در سینههامان نشسته است.
ما از نبودن یارانمان رنج نمیبریم، بلکه از بودن خویش در رنجیم…! ما میدانیم که آنها زندهاند و ما مرده.۱
بهمنماه سال هزاروسیصدوسیوشش، در سرای مشهدی محمد در شهر دامغان صدای دنیاییشدن نوزادی پیچید که «مهدی» نام گرفت تا هدایتگر خیل عظیمی از جوانان و نوجوانان این سرزمین باشد. دیری نپایید که خانوادهاش عزم تهران کرد و در محلهای از جنوب شهر، زندگی پرمعنویتی را آغاز کردند. زندگی در محلههای فقیرنشین تهران، طعم فقر و محرومیت را به او چشاند و با تمام مشکلات و کمبودها تحصیلات ابتدایی و متوسطه را با موفقیت طی کرد.