هشتمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهل صدای گریهاش که در فضای خانه پیچید، شادی در دل اهالی خانه جای گرفت و اشک شوق در چشمان علیاکبر و سیدهصغری حلقه زد. در آسمان ابری چشمانشان شکر و رضا موج میزد.نامش را محمود همنام پیامبر پاکی و نور گذاشتند.در تهران به دنیا آمد.
دهم تیرماه هزاروسیصدوچهلویک در خانوادۀ شکرالله نعمتی پسری به دنیا آمد که نامش را محمود گذاشتند. تحصیلاتش را تا مقطع فوقدیپلم در زادگاهش دامغان گذراند. سپس به استخدام آموزشوپرورش درآمد و در مدارس ابتدایی شاهرود به تدریس پرداخت.
همزمان با بارانهای بهاری سال هزاروسیصدوچهلوهفت که بوی برکت را به همراه داشت، اولین ماه بهار و روز دوم آن در روستای صالحآبادو دامغان، محمد چشم گشود.
محمد فرزند پنجم خانواده، هنوز تجربههای کودکی را به پایان نرسانده بود که تجربه تلخ جدایی از پدر برایش رخ داد.او دوران ابتدایی را در همان روستا و در دبستان حافظ گذراند.
سیدیحیی فرزند سیدرضا در سال هزاروسیصدوبیستوهشت، در روستای سرسبز و در دل کوهسار شمالی شهرستان دامغان، قلعه، از مادری پاکدامن متولد شد.
استعداد بسیاری در درسخواندن داشت و زمانی که در سال دوم ابتدایی مشغول به تحصیل بود، پنجم ابتدایی را هم امتحان داد و با معدل بیست قبول شد. به دلیل مشکلات مالی درس را رها کرد و به کشاورزی پرداخت تا با کسب روزی حلال کمکخرج خانوادهاش باشد. دادن خمس و زکات را واجب میدانست. در طول زندگیاش به خانواده مخصوصاً به پدر و مادرش احترام میگذاشت. امر به معروف و نهی از منکر سرلوحۀ همۀ اعمالش در زندگی بود.
تو را بزرگتر از آن میبینم که اشکهایم لایقت باشد. حاضرتر از آنت میدانم که در فراقت ببارم. عاشقی که در قتلگاه خورشیدی. تو را به خاطر ایمانت پایبندم که سرشاری بهار را شرمنده کرده. زلالی رسالتت را میستایم.
بهشتهای حقیقی شما بودید که ما دیدیم.
در آستانه پرواز چفیهها، صدای بال فرشتهها در شهر میآمد. وقتی پای رفتن باشد با یک کلمه هم میشود رسید از خاک تا خدا. درست یک کربلا راه است. آن که از پای درس کربلا میآید پایداری و پاسداری برایش کاری ندارد. ذکر خون تو تا شقایق بهسرخی بشکفد، روی نیستی نخواهد دید.
سلام بر تو تا مرغی بر شاخساری زمزمه میکند و قطرهای در جویباری میرود. سلام بر تو تا عطری بوی خوشی میپراکند.
گلواژهای از آیات وجود تو بر لبم مینشیند و با یک کرشمهات غزلت را سرودهام اما اول تو از خودت بگو…
این منم بنده خدا!
بنده کوچک خدا، ابوالفضل هراتی، همنام ساقی ادب و آب، کشته حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل با عطر و بوی بهشت و آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملائک و شبنشین کانالها. همنشین انتظار که خاک مرا در بر گرفت. خاک مرا رویاند و خاک لبهایم را بوسید. خاک تنم را پوشاند. لالهای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب میآیم با شانههای صبور خاکگرفته؛ خاک داغ جنوب و نگاهی پیجوی پدر و مادری دلنگران، همسری صبور و مهربان، خواهر و برادرانی دوستداشتنی.
کانالهای غریب را غریبانه پوییدهام تا آشنای گرم شبهای سردم باشند. سنگرهای آبی بیآلایش همدمم بودهاند. شبهای من غریبترین شبهای غریبستان بودهاند. هفت آسمان از من دور نبودهاند اگرچه فدایی فکهام. شهرۀ گمنامی، خوابیده در شیارها بیهیچ سایبانی. دلم از مرز بهشت میآید.
گمنامی مرا خوشتر است که در غربت کانالها بهتر میتوان نفس کشید. راه آنجا تا بهشت یک دهان لاله است. شیارها را خوب میشناسم. شبهای تنهایی را لمس کردهام. رنگ غربت را خوب میفهمم که عطش را چشیدهام. مرا چند همدم تنهایی بود؛ پیشانیبندی، لباس پاسداری، پوتینی، قرآنی کوچک، مهر نمازی، وصیتنامهای و چفیهای خونین.
با من فرشتهها هم بودند. آسمان سینهبهسینۀ زمین بود. در شبهای من مهتاب بود و ستارۀ چهرهها نورانی و نسیم با من به گفتوگو مینشست. پیشانیبندم را فرشتهها میبوییدند. قرآن کوچکم را چهرههای نورانی میخواندند. مهر نمازم را ماه میبرد. آسمان به رنگ چفیهام رشک میبرد. دریا حسرت قمقمهام را میکشید.
طوفان میوزید؛ اما من نمیلرزیدم. باران میبارید؛ اما من دریا را میجستم. عطشم را فرات فرو نمینشاند و غریبی عادت شیرین من شد. مرا سرپناهی نبود جز آسمان.
شبهای کمیل مرا هزارهزار پنجره میخواند و دلهایی آسمانی که مرا به خود میکشید. هر جا که بود، وطنم ایران، سوریه یا لبنان، چشمان منتظر را میشناختم. دلم برای مویههای پرسوز میگداخت. میخواستم کسی مرا بخواند.
در بیستونهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهلویک خانۀ محمدتقی شاهد رویش ستارۀ دنبالهداری بود که از کوچههای باریک محله امام تا انتهای افق، خط سرخی شود جاریتر از برق و باران. همهمهای عظیم برپا بود و شور صلوات. کودکی پا به عرصۀ گیتی نهاد که نام علمدار عرصۀ عشق و ساقی عطشناک دشت بلا، ابوالفضل را برایش برگزیدند.خانوادۀ محمدتقی در پایبوسی آستان عصمت و طهارت شهرۀ عاموخاص بودند. ابوالفضل در خانوادهای مهربان، ساده و بیریا در دامان مادری که خندههای شیرینش انار را میترکاند و سیمای مقتدرانۀ پدری که هیبتش صورت سیب را سرخ میکرد، آرام آرام بالید و پای به دبستان نهاد.
دوران کودکی را با تمامی شیطنتهای شیرینش پشت سر گذاشت. هر روز که بزرگتر میشد افق چشمانش دوردستها را بهتر رصد میکرد. با هر گامی که برمیداشت آفتاب را بزرگتر میدید و دستان سترگش به آسمان نزدیکتر میشد. قامتش هر روز برای ایستادن مناسبتر و قد و بالایش نظرگیرتر میشد.
سال هزاروسیصدوپنجاهوهفت شانزده سال بیشتر ندارد که با لحظههای مردم میهنش که فصل بلند رهایی را آغاز کردهاند همنوا میشود. بسان بسیاری از جوانان شهرش بر درودیوار شهر، مشق عاشقی میکند. شبها اعلامیه پخش میکند و روزها با موج تظاهرات، همراه با مردم شهرش بهسوی ساحل سبکباری پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ملت رشید ایران به پیش میرود.
پس از پیروزی انقلاب و اتمام تحصیلات دورۀ متوسطه در رشتۀ مکانیک، وارد کمیتۀ انقلاب اسلامی میشود و به مدت یک سال به فعالیت میپردازد. بعد از آن در دیماه سال هزاروسیصدوپنجاهونه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میپیوندد.
سالهای بحبوحۀ جنگ آتش و خون، حماسه و عشق، دشمن زبون بر آستان مرزها ایستاده و هماورد میطلبد. او نیز بسان بسیاری از جوانان غیور میهنش به دفاع تمامقد از مرزهای ایمانی و جغرافیاییاش میپردازد. با شجاعت تمام به استقبال خطر میرود.
سال هزاروسیصدوشصت فرماندهی گروهان اعزامی از دامغان به غرب کشور را بر عهده میگیرد و در سال هزاروسیصدوشصتودو لیاقت، شجاعت و درایت توأم با تواضع، او را شایستۀ برگزیدن برای اعزام به سوریه و لبنان برای آموزش جوانان شیعه مینماید. سال هزاروسیصدوشصتوچهار ازدواج میکند و در همان سال به سفر روحانی حج مشرّف میشود.
او که معاون گردان پیاده موسیبنجعفر (ع) بود سرانجام در عملیات والفجر ۸ در کنار اروند خروشان (جزیره امالرصاص)، مزد جانبازیهایش را از معبود میستاند و طلوعی جاودانه را آغاز میکند. ستارۀ وجود ابوالفضل خورشیدی شد بیغروب. پیکر پاکش در جوار دیگر یاران سفرکردهاش در گلزار شهدای فردوسرضای دامغان آرام گرفت تا برای همیشه زیارتگاه عاشقان باشد.
ورق ورق تاریخ، شرح حماسههای مردم این سرزمین است؛ اما شاید کمتر دورانی مثل سالهای دفاع مقدس، حماسههای مردم ایرانزمین را تجربه کرده باشد.
سالهایی که فرماندهان جنگ به تنها چیزی که فکر نمیکردند، پاداشهای دنیوی بود. نه مدالی به سینه داشتند و نه حرفهای عجیب و غریب میزدند. باورکردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات حیات برای عدهای ناشناس باقی میماندند.
قصۀ فرماندهان، قصۀ واقعی مردان پارسا و شجاع این سرزمین است. قصههایی که در آن حضور ناب خدا جاری است. مردانی که با دستهای خالی، خورشید فتح را بر بام جنگ نشاندند. مردانی که تمام شب در برج دیدهبانی ایمان مشغول پاسداری و پایداری بودند.
ایمان تفنگ را بر دوش میکشید و گلوله را شلیک میکرد. ایمان بود که حماسه را آغاز میکرد. جایی که بلوچ و کرد و ترک و لر و فارس، همدل و همزبان بودند.
سومین روز فروردین سال هزاروسیصدوچهلودو محمدحسین که در بهار سبز نامش، راز شکفتن گل محمدی نهفته بود، به دنیا آمد. در خاندانی شهره به پاکی و پاکدامنی، اهل صفا و وفا، در خانه زینالعابدین، کارگر ساده راهآهن، چشم به جهان گشود.
محمدحسین دوران کودکی را با شور و شیطنتهای شیرینش مثل همۀ بچهها پشت سر گذاشت و هفتساله که شد به دبستان رفت.
دوران نوجوانی او همزمان با اوج انقلاب اسلامی بود. بسان بسیار جوانان میهنش به صف انقلابیون پیوست و به پخش اعلامیههای حضرت امام(ره) پرداخت. هر گونه که میتوانست؛ تا جایی که یک روز با چند نفر که تیشه و وسایل بنایی دستشان بود برای رد گمکنی، اعلامیه پخش میکردند که مأمورها به آنها شک کردند و به زدوخورد پرداختند. آنها هم با تیشه و… بهطرف مأمورها حملهور شدند و فرار کردند.
در سال شصتویک عضو رسمی سپاه و بارها و بارها به جبهه اعزام شد و دیماه همان سال وظیفه اطلاعات عملیات را به عهده گرفت. چندین بار مجروح شد که پس از بهبودی دوباره به منطقه برمیگشت.
محمدحسین آرام و به آداب عاشقی مؤدب بود. با همه آرامشش در ساحت حادثهها حضور داشت. آنچنان عشق حسین(ع) در تار و پود او تنیده بود که ندایی جز ندای پیامبرش را که فرموده بود «حسین منی و انا من حسین» را نمیشنید.
محمدحسین لحظهلحظه این رایحه را استشمام میکرد؛ و تا آخرین لحظات حیاتش دست از یاری حسین زمانش برنداشت. سرانجام در عملیات والفجر ۸ بعد از بیستچهارماه و سه روز که خاک داغ جنوب خاطرات با او بودن را تجربه میکرد، در بیستویکم بهمن سال شصتوچهار در منطقه عملیاتی امالرصاص با برخورد تیر به سینۀ مالامال از عشق به میهنش به خیل شهیدان و شاهدان خاک پاک وطنش پیوست.
پیکر پاک و بهخوننشستۀ این فرمانده شهید پس از تشییع در گلزار شهدای دامغان به خاک سپرده شد تا نمونه ایستادگی باشد و معلم مردانگی.
خرداد سال چهل از راه رسیده بود و حسینآقا و گلخانم روزهای پرالتهابی را پشتسر میگذاشتند. منتظر بودند و راضی به هر چه خدا برایشان تقدیر کرده بود. هشتمین روز خرداد با شنیدن صدای نوزاد، حسینآقا بههمراه تمام درختان و گلهای روستای با صفایشان، کلاتهرودبار دستانش را به آسمان برد و با تمام وجود شکرگزار خدایش شد.
نامش را خلیل گذاشتند تا گوهر وجودش با دوستی خدا شکل گیرد و سرانجامی نیک برایش تقدیر شود. تحصیلات ابتداییاش را در همان روستا به پایان رساند. از آن پس برای کار به ذوبآهن رفت و در آنجا مشغول شد.