عینالله در سال هزاروسیصدونوزده در خانواده علیاصغر به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا ششم ابتدایی ادامه داد و سپس به خاطر فوت پدر مشغول کار شد. بعد از مدتی ازدواج کرد و از همسرش صاحب شش فرزند گردید.
در سال هزاروسیصدوچهلوچهار در روستای زردوان چهارده (شهر دیباج) کودکی پا به عرصه زندگی نهاد که در فراسوی زمانی نه چندان دور شمع تاریخ شد تا چراغ خانه سلطانعلی برای همیشه روشن بماند. سلطانعلی عقیده داشت تولد این فرزند نشانۀ رحمت خداست. پس او را رحمتالله نامید. ادامه مطلب
علیاصغر فرزند محمدرضا، یکم فروردینماه یکهزاروسیصدوسیوشش در روستای قلعه چهارده (شهر دیباج) دامغان پا به عرصۀ وجود نهاد. تحصیلات خویش را تا دوم ابتدایی در دبستان هدایت همان روستا، ادامه داد و بهخاطر فقر مالی نتوانست فراتر از این رود. ترجیح داد که کار کند تا بتواند به اقتصاد خانواده کمک نماید. پدرش از راه کشاورزی و دامداری امورات خویش را میگذرانید. هرچند اعضای این خانواده پرجمعیت برای امرارمعاش همگی تلاش میکردند باز هم درآمد ناکافی، سایه فقر را بر سر آنان گسترانیده بود.
در پانزدهم مرداد هزاروسیصدوسیوهفت، در خانه فاطمهزهرا و علیجمعه در روستای چهارده (دیباج)، از توابع شهرستان دامغان نوزادی به دنیا آمد که نامش را الیاس گذاشتند.
عشق به یادگیری اعمال دینی و مذهبی خیلی زود در وجودش رشد یافت تا جایی که بهخوبی آنها را فراگرفت تا در زندگیاش به کار گیرد.
الیاس توانست تا کلاس پنجم ابتدایی را در مدرسه هدایت دیباج درس بخواند. بعد از تحصیلات ابتدایی، به دلیل نبودن مدرسه راهنمایی در روستا، از ادامه تحصیل بازماند.
حلول اولین روز فروردین سال هزاروسیصدوچهلوسه گل وجود عربعلی را به فصل ساده و باصفای باباقلی و بیبیخانم بخشید. باباقلی مسرور از تولد چهارمین فرزندش، کنار بیبی خانم نشست و کودکش را در آغوش کشید و با خودش گفت: «پسر است؛ عصای دست پدر است. آن هم برای زندگی روستایی ما که چرخش با دامداری و کشاورزی میچرخد. خدا را شکر!» ادامه مطلب
بهمنماه سال هزاروسیصدوچهلوشش بود. طبیعت در خواب سنگین زمستانی فرو رفته بود که شکوفهای بر درخت زندگی نمایان شد. بشارت تولدی تازه، گریه نوزاد نوظهور، انگار گرمای زندگی را در تن سرمازدة طبیعت تزریق کرد. زندگی جریان داشت؛ همه جا، از روستاهای دور افتاده تا پایتخت ایران، تهران، جایی که محمدصادق به دنیا آمده بود. پدرش غلامحسن در بازار تهران مشغول به کار بود. ادامه مطلب
علیفرزند اسماعیل، ششم مردادماه هزاروسیصدوپنجاهونه در روستای کلاته دامغان به دنیا آمد. تا پنجم ابتدایی را که خواند ترک تحصیل کرد تا یاور نانآور خانواده، پدر مهربانش، باشد.
محمد فرزند غلامرضا، متولد سوم مردادماه هزاروسیصدوچهلوشش در روستای خورزان چشم به جهان گشود. تحصیلات دوره ابتدایی را در همان زادگاهش تا پایه پنجم ابتدایی ادامه داد.
شهید پریمی از همان دوران نوجوانی کار و تلاش را پیشۀ خود ساخت و اعتقاد به رزق و روزی حلال داشت؛ بدین سبب به کارگری در منابع طبیعی و محیط زیست در منطقه خورزان روی آورد و با دسترنج خویش نانی پاک و حلال را برای خانواده خویش میبرد.
فروردین از راه رسیده بود؛ آقا مهدی و نساخانم همراه با بهار و شکوفههای بهاری به میزبانی زیباترین گل بهار زندگیشان شاد بودند و خوشحال و تمام فامیل و اهالی روستای کلاتهرودبار با دیدن این گل زندگیشان از صمیم قلب به آنان تبریک میگفتند.
نامش را شعبان گذاشتند. سومین روز بهار سال سیوچهار شعبان در خانوادۀ آقا مهدی بندگی خدا را در دنیا آغاز نمود.
سیفاللهفرزند عبدالله در سال هزاروسیصدوچهلوپنج در دامغان چشم به جهان گشود. پدرش مغازهداری میکرد و در کنار آن دام هم پرورش میداد. وقتی کوچک بود به خاطر نبودن واکسن، سرخک و حصبه گرفت ولی بهسختی جان سالم به در برد و شفا یافت.