بایگانی نویسنده
18 نوامبر 21
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
تو آمدی و قدمهای سبزت به زیبایی تولد یک ستاره بود. سال هزاروسیصدوسیوپنج، خورشید وجودت، اولین روز طلوعش در خانهای بود که اطلسیها هر روز به ناز به تمنای وجود خورشید مینشستند. پدر نوای خوش توحید در گوش تو سرود و در زیر بارش لبخندها نام تو را به زیبایی گلهای محمدی و به عشق آخرین سفیر رسالت، محمد نهاد. در روستای برم دامغان به دنیا آمدی و در تهران بزرگ شدی.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 اکتبر 21
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
یازدهم مردادماه سال هزاروسیصدوچهلوچهار، ستاره باران شبهای زیبای کویر بود و رویش سومین ستاره آسمان زندگی علیاکبر و زهراخانم در خانه روستایی و باصفا و سرشار حس زندگی و سرزندگی. دل و دیده پدر و مادر به شکفتن گل روی علی روشن شد و پدر گوش جان نو رسیدهاش را به غزلهای بلند اذان و اقامه و نوای توحید سپرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
8 می 21
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
آن روز از سال هزاروسیصدوچهلوپنج هجری خورشیدی در روستای قاسمآباد در حاشیه کویر با صدای اذان خلیلالله، کودک چشمانش را باز کرد. خلیلالله به حرمت مولایش، امیر مؤمنان فرزندش را سیدعلی نامید. سیدعلی در نوازش نسیم گرم نفسهای مادر و هنگامۀ دعا و اشک و ذکر «یاحسین» پدر، هنگامۀ شور و برپایی عَلَم، دوران کودکیاش را گذراند. ادامه مطلب
ادامه مطلب
25 اکتبر 20
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
انگار آمدن تو نزدیک است. درد شیرینی بیمحابا بر جان عفت نهیب میزند. در آخرین قدمهای خردادماه سال چهلوپنج در بیستوهفتمین روزش؛ تهران زادگاه گل وجود تو شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
24 اکتبر 20
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
قدمهای از نیمه گذشتۀ شهریورماه، نوید قدمهای تازۀ تو را میداد. تو آمدی؛ درست در نوزدهمین روزش در سال چهلودو.
لحظۀ تولد تو، شروع پرواز است برای پرستوها و خاطرهای ماندنیست برای تمام آسمانها. تهران، نقطۀ آغاز تو بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
تو همان خورشید بیغروبی که همچون روشنان آسمانی از عرش کبریایی قدم بر پهنۀ گیتی نهادی و چون طراوت باران نرمنرم شادی بخشیدی و بالیدی. سال هزاروسیصدوسیوشش بود که روستای عبدیا میزبان قدوم پاکت شد. تازه ده روز از ماه مهر خدا گذشته بود.پدرت سیداحمد، مرد باصفا و اهلدلی بود که نام زیبایت را با توسل به ائمه(ع)، محمدرضا خواند. سیدمحمدرضا، فرزندی از تبار پاکی و نور.تحصیلات ابتداییات را که در زادگاهت گذراندی، بههمراه پدر و مادر مهاجر شهر تهران گشتی.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
یازدهم مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک در روستای مایان، شهرستان دامغان خداوند رخصت دیدار شکوفۀ وجود، علیاکبر را به آقا علیاصغر و همسرش عطا کرد.
خانوادۀ عسکری، خانوادهای متدین، زحمتکش، مخلص و بیریا و باصفا بودند. علیاکبر در فضای خانهای سرشار از ذکر خدا و عبادت و نیایشهای شبانه، آرام آرام قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
بهار بود و بوی سبز خدا در روستای کوچک حیدرآباد شهرستان دامغان جریان داشت. اولین روز فروردینماه سال هزاروسیصدوهجده عطر تولد محمدتقی در فضای خانۀ آقا امامقلی و همسرش عذراخانم پیچید. محمدتقی در فضای پاک و بیآلایش روستا و در دامان پرمهر و محبت پدر و مادر بالید و قد کشید. در همان روستا تا کلاس ششم ابتدایی را درس خواند و پس از آن، بعد از فوت پدر و ازدواج مجدد مادر، محمدتقی با مادر و پدر ناتنیاش، علیاصغر، زندگی میکرد تا باز روزگار روی سختش را به مادر محمدتقی نشان داد و علیاصغرآقا هم به رحمت خدا رفت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
3 جولای 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در میان گلهای بهشتی در سومین روز اردیبهشتماه سال هزاروسیصدوچهلویک همراه با عطر خوش گلهای محمدی، فرزندی زهرایی(س) و از تبار خاتم مرسلین(ص)، دست در دست عرشیان الهی قدوم پاکش بر زمین نهاده شد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداء و الصدیقین”
پاییز سرد چهلوچهار شمسی، با صدای قدمهای باد کویری که در محلهها و کوچههای قدیمی شهر میگشت، از راه رسیده بود. سرخی گونۀ برگها از شبنمهای مات و یخبستۀ صبحگاهی بر روی آنها، همه نشان از پاییزی سرخرنگ داشتند.
البته آقامهدی و زهراخانم تمام این جلوههای زیبای خداوند را با تولد فرزندشان دوچندان میدیدند و مثل هزاران درخت در غروبهای سنگین و رازناک پاییز، به شکرگزاری سر فرو برده و هزاران هزار بار شکر خدایشان را نمودند.
اشک ریختند و به حرمت و عزت عزیزترین مرد آسمانها و زمین نامش را حسین گذاشتند تا عاقبت در عبور از راههای ناهموار و در گذر از تمام سایهها و رنجها به مدد صاحب نامش وانماند. درد را بیابد و در دریای حقیقت، گوهر پاکی و نیکی، عشق، محبت، ایمان به خدا، راستی و … را بیابد.حسین در یکی از قدیمیترین محلههای شهر به نام محله امام رشد کرد و بزرگ شد و تا سوم راهنمایی تحصیل کرد.
مهرماه شصتودو از راه رسیده بود. دیگر لحظات حسین سرشار از ذکر بود و دستهایش رو به آسمان. با ثناگویان خلوت شب همنجوا میشد و رازناکترین لحظات را بر پرده گوش جهان ثبت مینمود.
او که فصلی از روزگارش اینچنین گذشته بود، برای چشیدن طعم رهایی، شیرینترین زمزمههایش تنهایی بود و نجوای عاشقانه. شاهدی که همراه دوستان شهیدش چون عالمی و مشهد به دنبال گمشدهشان بودند:
«درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس»
شاهد این شیدایی او و دوستانش سالهاست به یادگار مانده است. هیئت انصارالحسین و نوای شیداییشان هر از چند گاهی به بهانهای در گوش شهر میپیچد و درد عابری را تازه میکند.
سال شصتودو سال بیتابی حسین و راهی شدنش به میدان بود. در میانۀ راه که باشی، به عناوین گوناگون خوانده میشوی و حسین نیز چنین بود.
به عضویت سپاه اسلام که درآمد، فرمانده دسته خوانده شد. معاون گروهان هم شد و زمانی نیز فرمانده گروهان بود اما حسین برای رسیدن، بهانهها را به کناری گذاشت.
سال شصتوشش تن به وصلتی آسمانی سپرد اما بیتعلقتر، سر فراتر و آزادتر پای در راه گذاشت و این عبور عاشقانه را جاریتر از همیشه ادامه داد.
مردادماه شصتوهفت از راه رسید و جنگ تمام شد؛ اما دلش چیز دیگری میگفت. هنوز عابر به پایان راه نرسیده بود. این را از نگاهش میشد فهمید.
ششم مردادماه، تنگه چارزبر بهانۀ دیدارش شد؛ اما مرصاد هم با دلیریهای او و خیل دوستان همرزم و شهیدش رو به پایان بود که در آخرین ساعات عملیات، این فرمانده دلاور مهیای دیدار شد و به آرزویش رسید و عابر عاشق در آغوش مولایش جای گرفت.
شهیدآباد شهر دامغان، سالهاست که پیکر او را به میزبانی نشسته است.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب