«شهید حسینعلی رضایی آهوانویی»

نام پدر: محمدرضا
مسئولیت: تک تیرانداز
تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۰۱/۰۶
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۰۹/۰۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای کشاورزی به باغ رفته بودیم. بعد از مدتی کار، من را فرستاد تا چای درست کنم.  هیزم جمع کرده، زیر درختی چای درست کردم و صدایش زدم که چای و صبحانه حاضر است. او که از کار زیاد خسته شده بود، با اشتیاق به طرفم آمد و کنارم نشست.
چای را در استکان ها ریختم و آماده خوردن شدم. هنوز لقمه ی اول را نگرفته بودم که دیدم حسینعلی به چایی و آتش زیر اجاق نگاه می کند. بعد از لحظاتی از من پرسید: «این هیزم ها را از کجا آوردی؟»
گفتم: «از باغ همسایه چون چوب خشک پیدا نکردم، مجبور شدم مقداری چوب خشک از باغ همسایه بگیرم.»
گفت: «همسایه راضیه؟»
با اعتراض گفتم: «آخه این چوب خشک چه ارزشی داره که برم از همسایه بپرسم؟»
گفت: «باید اونها راضی باشن.»
او چای نخورد و فقط چند لقمه از صبحانه ای که حاضر کرده بودم خورد و دوباره به سراغ کارهایش رفت.

(خاطره ایی از مسلم رضایی – برادر شهید)

Gol-2هنوز به اذان صبح خیلی مانده بود. حسینعلی آهسته از جایش بلند شد و وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد. صدای دلشین مناجاتش با خدا در دل هر شنونده ای مؤثر می افتاد.
بعد از خواندن نماز، قرآن را باز کرد و با طنینی زیبا خواند. با رسیدن زمان نماز صبح، نمازش را خواند. سجاده اش را جمع کرد و قرآن را روی تاقچه گذاشت. تکه ای نان برداشت، چوب دستی اش را بر دوش گذاشت و با صدای هی هی به همراه گوسفندان عازم صحرا شد.
تمام روز را لب به آب و غذا نزد. تا افطار در زمین و آسمان کویر سیاحت کرد. زمان برگشت گوسفندان سیر از علف و آب جلوتر از حسینعلی به آغل  آمدند و حسینعلی راضی و خوشحال در آغل را  بست و به داخل خانه امد. 
مادر پرسید: «حسینعلی روزه ای؟»
لبخند حسینعلی جواب مثبتی بود به سؤال مادر. مادر سفره ساده ای  چید و حسینعلی بعد از افطار از مادر تشکر کرد و  رفت تا به بقیه کارهای خانه برسد.

(خاطره ایی از زهرا رضایی – خواهر شهید)

Gol-2برادر بزرگم که در ارتش بود، تعریف می کرد:
بعد از رفتن حسینعلی به سپاه، یه روز سوار بر دوچرخه به سمت خانه حرکت می کردم که متوجه شدم ماشینی پشت سرم آهسته در حال حرکت است. خود را به کناری کشیدم تا رد شود. اما نه خیر انگار قصد رفتن نداشت.
تصمیم گرفتم برگردم ببینم آن ها کی هستند و چه کار دارند. به ماشین که نزدیک شدم دیدم شخصی از داخل ماشین با یک اسلحه سرش را بیرون آورده و قصد تیراندازی دارد. تا چشمش به من افتاد خود را به داخل ماشین کشاند و به سرعت از آنجا دور شدند. متوجه شدم من را با حسینعلی اشتباه  گرفته اند.
به خانه آمدم گفتم: «امروز نزدیک بود من را جای تو ترور کنن، مگه تو چیکار می کنی؟»
حسینعلی گفت: «من در حال مبارزه با منافقین هستم و آنها قصد ترورم را دارند.»
گفتم: «مراقب خودت باش، این منافقین رحم ندارنا.»
گفت: «نگران نباش، مراقبم. به کوری چشم دشمن ما پیروزیم.»

(خاطره ایی از زهرا رضایی – خواهر شهید از قول برادر شهید)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ