جستجو در دایره المعارف شهدا

شهید علی اکبر بصیری

فرازی از وصیت نامه:
شهید علی اکبر  بصیری

 

ویدئو کلیپ مربوطه
Loading the player...

مشخصات فردی

نام و نام خانوادگی :علی اکبر  بصیری
نام پدر :محمدحسن
تاریخ تولد :۱۳۳۶/۰۷/۰۱
محل تولد :دامغان
شغل :ارتشی
وضعیت تاهل :مجرد
مسئولیت :بی سیم چی
سن :۲۴ سال
خانواده چند شهید :یک شهید

شناسنامه شهادت

تاریخ شهادت :۱۳۶۱/۰۱/۰۶
محل شهادت :رقابیه 
نام عملیات :فتح المبین
موضوع شهادت :جبهه
نحوه شهادت :انفجار کولاس توپ و سوختن در داخل توپ

شناسنامه تدفین

کشور :ایران
استان :سمنان
شهر :دامغان
روستا : 
تاریخ تدفین : 
گلزار :گلزار شهدای دامغان

نقشه محل تدفین

زندگی نامه شهید

“بسم رب الشهداءوالصدیقین”

داستان سرسبزی درختان هنوز در باور باغ‌ها ماندگار نشده بود که با اولین سوز پاییز مواجه شدند. این یعنی آغاز زندگی از جنس خزان و خزان یعنی شاعرانه‌ترین سلام خداوند به عالمیان به‌‌ واسطۀ رنگ‌ها و برگ‌ها و نسیم سرد و نوازش سوزناکش. در میان این‌‌ همه هیاهوی شاعرانه، صدای گریۀ کودکی در روستای حسن‌آباد در کویری‌ترین نقطۀ شهرستان دامغان در اولین ساعات اولین روز از مهرماه سال هزاروسیصدوسی‌وشش در آشیانۀ گرم و صمیمی آقا محمدحسن و صغری‌‌خانم بلند بود. کودک علی‌اکبر نامیده شد تا شاید به یمن ورودش پاییزی ملس و دل‌چسب را هم‌‌چون انارهایش بر جان زندگی آقای بصیری بنشاند و نشاند.

علی‌اکبر در دامان پاک و مهربان مادرش صغری‌‌خانم و بر سر سجاده‌های نیایش و رازهای سر‌‌به‌‌مهرش ایمان می‌اندوخت و دست در دستان گرم پدری فرهیخته گذاشته‌‌ بود.

در راه کسب علم و فرهنگ تلاش می‌کرد. آقای بصیری مردی با ایمان و بصیر و از اهالی فرهنگ و کارمند آموزش ‌و پرورش بود. علی‌اکبر کودکی خود را در روستای حسن‌آباد و در میان اهالی با صفایش گذراند. تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند. برای ادامه تحصیلات به دامغان آمد و تا دریافت مدرک سیکل درس خواند. پس از آن ترجیح داد که وارد ارتش شود. به اصفهان مهاجرت کرد و دوره‌های آموزش خود را در اصفهان به پایان برد. از آنجا راهی مراغه شد و پس‌‌ از گذراندن دوره‌ای در مراغه راهی تهران شد.

جنگ هنوز شروع نشده‌ بود. آن روزها کردستان به‌‌ واسطۀ وجود منافقین و اشرار ناامن بود. علی‌اکبر حالا به استخدام رسمی ارتش درآمده‌‌ بود. آرام‌ و قرار نداشت. وقتی که گوش دلش را به کوه‌های بلند غرب می‌سپرد، صدای گریه دخترکان کُرد بی‌تابش می‌کرد. بنابراین تاب نیاورد بی‌تابی‌‌شان را. پس به کردستان رفت.

سه‌ ماه در کردستان به مبارزه گذراند. سه ماه در سردشت و بانه، در کوه‌های پوشیده از برفش، در قلب به انجماد کشانده‌‌شده‌اش و در ثانیه‌های مبهم و یخ‌زده‌اش با گلوله و سرب به مبارزه پرداخت و ثانیه‌های سرد کردستان را با صبوری و سکوت پشت سر گذاشت. حالا روزهای جنگ آغاز شده‌ بود. علی‌اکبر داوطلبانه وارد لشکر ۹۲ زرهی اهواز شد و مسؤول توپخانه. یک سال گذشت که در کنار مردم اهواز خدمت می‌کرد و مبارزه.

بهار شصت‌ویک از راه رسیده و دومین روز آن بود. علی‌اکبر با فرارسیدن بهار رویشی دوباره در دلش ایجاد شده‌ بود. رویشی از جنس پرواز؛ دلش گرم بود به خدای بهار. منطقۀ رقابیه نیز این گرمی را با تمام ذراتش لمس کرده‌‌ بود. حملات دشمن شدت یافته‌‌ بود. گلوله‌های توپ یکی پس‌‌ از دیگری داخل قبضه قرار می‌گرفت و علی‌اکبر به لحظه‌های ناب دیدار نزدیک‌تر. صدای نبض گلوله‌ها با ضربان قلبش هماهنگ شده‌ بود. گویی عرشیان همه یک‌‌صدا ذکر می‌خواندند و علی‌اکبر مدام آسمان را نظاره می‌کرد. آخرین گلوله داخل قبضه رفت و همان‌‌جا منفجر و کلید پرواز علی‌اکبر شد. علی‌اکبر سوخت؛ در همان حملات پی‌‌درپی دشمن و شلوغی‌های گلوله و آتش و توپ؛ علی‌اکبر در آسمان بهاری رقابیه، بهشتی را دید که سال‌ها منتظرش بود. همان بهشت پاییزی که در آغازین روز آمدنش در فراق آن می‌گریست. درحالی‌که لبخند می‌زد، فرشتگان با هزار لبخند به استقبالش آمدند. سوختگی‌‌های تنش چون ستاره می‌‌درخشید؛ وقتی پیکر پاکش در فردوس‌‌رضای دامغان آرام می‌‌گرفت.

   “راهش جاوید باد”

نظر خود را بگذارید

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.