جستجو در دایره المعارف شهدا

شهید علی اصغر کشاورزیان

فرازی از وصیت نامه:
شهید علی اصغر کشاورزیان

من با صحت عقل و اراده آزاد و کامل خودم بدون هیچ نوع عامل جز لقاء الله و فقط برای رضای خدا و اقامه دین خدا و پرچم رسول اکرم و ادامه راه سید‌‌الشهدا حضرت حسین (ع) به مرزهای غرب و جنوب می‌روم.

ویدئو کلیپ مربوطه
Loading the player...

مشخصات فردی

نام و نام خانوادگی :علی اصغر کشاورزیان
نام پدر :علی اکبر
تاریخ تولد :۱۳۳۱/۱۱/۲۰
محل تولد :تهران
شغل :جهادگر
وضعیت تاهل :متاهل
مسئولیت :راننده
سن :۳۳ سال
خانواده چند شهید :یک شهید

شناسنامه شهادت

تاریخ شهادت :۱۳۶۵/۱۰/۳۰
محل شهادت :شلمچه
نام عملیات :کربلای ۵
موضوع شهادت :جبهه
نحوه شهادت :اصابت ترکش

شناسنامه تدفین

کشور :ایران
استان :سمنان
شهر :دامغان
روستا : 
تاریخ تدفین : 
گلزار :گلزار شهدای دامغان

نقشه محل تدفین

زندگی نامه شهید

 

“بسم رب الشهداءوالصدیقین”

صدیقه و علی‌‌اکبر، فرزند دیگر پسر خود را در سال هزاروسیصدوسی‌‌ویک در تهران به آغوش کشیدند. نام او را علی‌‌اصغر گذاشتند. علی‌‌اصغر چهار برادر و یک خواهر دارد. پدرش در رژیم پهلوی در ژاندارمری خدمت می‌‌کرد و او همراه خانواده در شهرهای مختلف زندگی کرده است.
پس از دوره ابتدایی و راهنمایی برای ادامه تحصیل به دبیرستان فردوسی دامغان می‌‌رود. رشته طبیعی را می‌‌خواند و هم‌‌زمان با تحصیل در سال چهل‌‌وهفت، فعالیت سیاسی انجام می‌‌دهد.

محمد منتظرقائم از فعالان سیاسی، در ژاندارمری پیش پدر علی‌‌اصغر دوران سربازی خود را می‌‌گذراند. کم‌‌حرف بود و سرش توی کار خودش. متوجه فعالیت‌‌های سیاسی علی‌‌اصغر می‌‌شود. از طریق پدرش با او آشنا می‌‌شود. پدر آن دو را از وضع ساواک و زندان‌‌هایش آگاه می‌‌سازد.
آن‌‌ها علی‌‌رغم دانستن تمام خطرها کار خود را ادامه می‌‌دهند و جلساتی تشکیل می‌‌دادند. پدرش برای مأموریتی چندماهه به موسیان و مهران می‌‌رود. وقتی برمی‌‌گردد دامغان، متوجه علاقه علی‌‌اصغر به درس‌‌خواندن در حوزه می‌‌شود. پرونده‌‌اش را گرفته و او در مدرسه حقانی قم ثبت‌‌نام می‌‌کند. چون ساواک به‌‌خوبی او را نمی‌‌شناخت، واسطه رساندن اعلامیه، نوار سخنرانی و کتاب‌‌های امام خمینی(ره) از قم به دامغان و شاهرود می‌‌شود.
سال پنجاه یکی از دوستان علی‌‌اصغر دستگیر می‌‌شود. در زیر شکنجه‌‌های ساواک، علی‌‌اصغر را معرفی می‌‌کند. ساواک سمنان که او را شناسایی می‌کند علی‌‌اصغر به خانه مادربزرگش در دامغان می‌‌رود. پس از چند روز حسابی خود را تغییر داده و پیش دایی‌‌اش می‌‌رود. آنجا او را دستگیر می‌‌کنند. آن زمان خانواده‌‌اش در سمنان زندگی می‌‌کردند.
او را به ساواک سمنان منتقل می‌‌کنند و پس از شکنجه‌‌های زیاد، او را به زندان قزل‌‌قلعه تهران می‌‌برند و به سه سال حبس محکومش می‌‌کنند. پدرش در این باره حرف‌‌های شنیدنی دارد: «با نفوذی که داشتم و بیشتر افسرها را می‌‌شناختم، توانستم علی‌‌اصغر را ملاقات کنم. دیدم یک میزی گذاشته‌‌اند و یک‌‌سری اوراق روی میز ریخته‌‌اند که باید به سؤال‌‌ها پاسخ بدهد. اگر جواب نمی‌‌داد، شکنجه می‌‌شد. بعد از ملاقات، بلند شدم بیایم. علی‌‌اصغر گفت: ’این‌‌ها با شکنجه من را می‌‌کشند. هرطوری شده من را از اینجا ببر.‘
افسری آنجا بود، می‌‌شناختمش. از او پرس‌‌وجو کردم. به من گفت: ’اینجا نگه‌‌شون نمی‌‌داریم.‘
گفتم: ’هر جا می‌‌فرستین لااقل یک خبری بدین!‘
جرأت نمی‌‌کردند. هرطوری بود بیست روز بعد باخبر شدم او را بردند زندان قزل‌‌قلعه. از طریق افسری، به شخصی در تهران معرفی‌‌ام کردند. رفتیم تهران. آن شخص را دیدیم. ملاقات چند دقیقه‌‌ای گرفتیم و از حال علی‌‌اصغر باخبر شدیم.»
پس از مدتی علی‌‌اصغر را به زندان گرگان و از آنجا به زندان ساری بردند. در آنجا پدر خانواده برای ملاقات او می‌‌رود. در آن شرایط هم با سروصدای خود اعتراضش را نسبت به رفتارهای مأموران نشان داد. رو به پدرش می‌‌گوید: «بروید از دست این‌‌ها شکایت کنین! این‌‌ها دین ندارن! مسلمان نیستن!»
افسری که همراهش بود گفت: «کشاورزیان! مگه قرار نبود چیزی نگی!»
او را بردند. افسری که مسؤول بود رو به مأمور گفت: «مقصر شمایی که زندانی این کارها رو می‌‌کند! بزنین!»
پدرش به آن مأمور می‌‌گوید: «همین زدن و بستن شما، باعث شده که پرخاش کند. به فرض که او رو بکشین. با بقیه بچه‌‌ها چه می‌‌کنی؟ هر کدوم از اینا ده نفر می‌‌شه!» برگشت و به پدر علی‌‌اصغر گفت: «تو چه‌‌کاره بودی؟»
پدرش گفت: «نظامی بازنشسته ژاندارمری هستم. اگه او رو بکشین ناراحت نیستم ولی اینا رو نمی‌‌تونین چاره کنین!»
با تمام تلاش‌‌های پدر، علی‌‌اصغر در زندان ‌‌ماند و حتی اعتراضش را با اعتصاب غذا نشان داد. او را شکنجه می‌‌کردند. وقتی خانواده او را می‌‌دیدند، نمی‌‌توانست روی پای خودش بایستد. ولی به آن‌‌ها حرفی نمی‌‌زد. بعد از مدتی آزاد ‌‌شد. برای یکی از بستگانش تعریف کرده بود: «در زندان قزل‌‌قلعه، ما را حمام نمی‌‌بردند. یک روز به ما گفتند: ’امروز می‌‌تونین حموم برین.‘ رفتم داخل حمام و لخت شدم. رفتم شیر آب را باز کردم. آب داغ‌‌ داغ بود. بخار همه جا را گرفته بود. می‌‌دانستم این هم نوعی آزار رساندن است. آمدم بیرون و همه مأمورها خندیدند و گفتند: ’ آب خیلی جوش اومده بود؟‘»
بیشتر پول‌‌های خود را کتاب می‌‌خرید. در حفظ قرآن فعال بود. وقت دستگیری‌‌اش، ساواک کتاب‌‌هایش را برد. تعدادی از کتاب‌‌های مذهبی‌‌اش را خانواده در گوشه‌‌ای از خانه مخفی کردند.
خانواده و اطرافیان خواستند ازدواج کند، راضی نمی‌‌شد. یکی از دوستانش که در زندان با هم بودند، صحبت می‌‌کند و علی‌‌اصغر راضی می‌‌شود. او را با دختری که در حزب فعالیت می‌‌کرد، آشنا می‌‌کنند و علی‌‌اصغر با او حرف زده و در سال پنجاه‌‌ونه ازدواج می‌‌کند.
با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران، وارد این نهاد ‌‌شد و حدود دو سال در آنجا ‌‌ماند. می‌‌خواست به مردم نزدیک‌‌تر شود و بهتر به آن‌‌ها خدمت کند. وارد جهاد سازندگی، بخش امور قنوات و آب‌‌رسانی ‌‌شد و برای انجام کارهایش به میان کشاورزان روستاهای اطراف می‌‌رفت تا مشکلات چاه آب و آب زمین‌‌های روستاییان را برطرف کند. بیشتر اوقات نیمه‌‌شب برمی‌‌گشت. در خوابگاه جهاد سازندگی می‌‌خوابید. بعد نماز صبح به محل کارش می‌‌رفت.
از شانزدهم آذر پنجاه‌‌ونه، به مدت هشتصدوبیست‌‌ونه روز، یعنی تا اواخر اسفند شصت‌‌ویک داوطلبانه به جبهه اعزام شد. سال شصت دختر اولش سمیه به‌‌ دنیا آمد و سال شصت‌‌وسه فرزند دومش، سمانه.
علی‌‌اصغر به مرخصی آمد ولی در این اوان شیمیایی شده و حالت موج‌‌گرفتگی به او دست می‌‌داد. همسرش گفت: «در خانه نبودم. برادرم به خانه‌‌مان می‌‌رود. زنگ در حیاط را می‌‌زند. علی‌‌اصغر جواب نمی‌‌دهد. نگران می‌‌شود و از بالای دیوار به داخل خانه می‌‌رود. علی‌‌اصغر را می‌‌بیند که روی زمین افتاده و حالت موج‌‌گرفتگی به او دست داده. سریع به بیمارستان منتقلش می‌‌کند.»
آذر شصت‌‌وچهار تا بهمن آن سال به جبهه رفت. به گفته دوستانش علی‌‌اصغر به آرزوی دیرینه خود رسیده بود و آن وقف‌‌شدن در راه کمک‌‌رسانی به محرومین روستایی بود. به قول خودش می‌‌خواست با تمام توان کار کند شاید ذات اقدس الهی او را مورد آمرزش قرار دهد.
آذر شصت‌‌وپنج همانند سایر اعزام‌‌های قبلی، بار دیگر به منطقه عملیاتی جنوب در گردان مهندسی- رزمی لشکر ۲۷ محمد رسول‌‌الله(ص) می‌‌رود. راننده کمرشکن جهاد می‌‌شود و با برخورد ترکش در عملیات کربلای ۵ در منطقه شلمچه، مجروح می‌‌شود. او را به بیمارستان امام رضای مشهد می‌‌برند. پدرش به کنارش می‌‌رود و همسرش هم خودش را به مشهد می‌‌رساند. در سی دی هزاروسیصدوشصت‌‌وپنج براثر شدت جراحت و گازهای شیمیایی، شهید می‌‌شود.
پیکرش را به دامغان منتقل کردند و پس از تشییع، در فردوس‌‌رضای دامغان به خاک ‌سپردند.


“راهش جاوید باد”

وصیت نامه شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: وصیت‌‌نامه لااله الاالله و شهادت می‌دهم که محمد (ص) رسول و پیغمبر خدا است و در این روز عید غدیر خم شهادت می‌دهم که علی (ع) ولی و وصی خاتم الانبیا حضرت محمد (ص) است. من با صحت عقل و اراده آزاد و کامل خودم بدون هیچ نوع عامل جز لقاء الله و فقط برای رضای خدا و اقامه دین خدا و پرچم رسول اکرم و ادامه راه سید‌‌الشهدا حضرت حسین (ع) به مرزهای غرب و جنوب می‌روم.

ان‌‌شاءا... خدا پیروزی را نصیب امت مسلمان ایران بکند و به عاشقان خدا شهادت در راه او و برای دین عنایت بفرمایید. ای کسانی که دم از اسلام می‌زنید، دم از مسلمان می‌زنید، دم از شجاعت می‌زنید، یاعلی. این گوی و این میدان، بیائید خود را آزمایش کنید و بیایید در جهاد بر علیه باطل شرکت کنید مبارزه کنید و در این راه دشمن توحید، مسامحه، کاری روا ندارید نگویید دیگران هستند پسر من لازم نیست برود مثلاً آموزش ندیده یا واجب کفایی است و احتیاج نیست من بروم این توجیه است.

برادران و خواهران اگر به فرض شبی لازم نیست می‌توانید بیایید اینجاها بر رزمندگان سر بزنید حداقل به شهرهای مناطق جنگی که پشت جبهه است سربزنید ببینید کمک‌‌های شما می رسد یا نه و به خود جبهه بیائید خودتان می‌توانید تفسیر بدهید که آمدن شما و امثال شما لازم است یا نه؟ واجب حسینی است یا نه؟ این مسائل خیلی صریح و روشن است و بهانه نمی‌پذیرد.

تاریخ: 1359/08/06 (عید غدیر خم)

نظر خود را بگذارید

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.