آذرماه سال هزاروسیصدوچهلوپنج بود و ششمین روز آن. سالروز شاد تولد آخرین و تنهاترین امام شیعیان هم از راه رسیده بود و آقا غلامرضا سومین پسرش را در آغوش گرفته بود. به یاد و به عشق امام غایبش او را مهدی نام گذاشت.
مهدی روزهای خوش و شاد خانواده را با آمدنش دوچندان کرده بود. برکت و مهربانی در سیمای درخشان کودک نمایان بود. شهربانو درحالیکه شانههایش را تکیهگاه دو پسر دیگرش کرده بود، مهدی را در آغوش میگرفت و زیر لب برای سلامتی و ظهور امامش صلوات میفرستاد. مهدی با نفسهای گرم و قرآنی مادر و مادربزرگ و سایه ایمان و صبوری پدر، بزرگ میشد.
تحصیلات دوره ابتدایی و راهنمایی و متوسطه را در تهران گذراند. دوازدهساله بود که در راهپیماییها بههمراه برادرش شرکت میکرد. پدرش کارمند راهآهن بود و مأمور قطار. همیشه در مأموریت و سفر. دوران انقلاب زمان شکوفایی مهدی بود. در فعالیتهای مسجد محل شرکت فعال داشت. بهترین سرگرمیاش مطالعه کتاب بود.
به کتابهای شهید مطهری و آیتالله دستغیب علاقه زیادی داشت. از هر فرصتی برای مطالعه استفاده میکرد. به طوری که تمام جوانان فامیل از او راهنمایی میخواستند. او که بسیار شوخطبع و مهربان بود، در عبادت و بندگی خدایش نیز زبانزد اطرافیان بود.
دوره خدمت نظام را در سال شصتوسه در پادگان مالک اشتر سپری کرد. دورههای آموزشیاش را نیز در چابهار گذراند. دوره نظام را در نیروی دریایی ارتش و بندرعباس به پایان رساند.
پس از پایان خدمت سربازی سال شصتوپنج از اعضای فعال بسیج بود. مدام به یاد دوستان شهیدش بود. به مزار شهدا میرفت و زیارت عاشورا میخواند و از مولایش شهادت را میطلبید.
مهدی در دوکوهه روزهای بیقراریاش را سپری میکرد. تیرماه سال شصتوهفت صحبت پذیرش قطعنامه ۵۹۸ بود و پایان جنگ و سوگواری دل جاماندگانی چون مهدی. باورش سخت بود که جنگ تمام شود و مهدی برای همیشه با اهالی دل خداحافظی کند.
او که در آخرین مراجعتش به منطقه بدون پلاک آمده بود، از جمله رزمندگانی بود که پشت دروازههای شهادت دخیل بسته بود و خدای مهربان دوباره به تمام دعاهایش برای شهادت مهر اجابت زد و در پنجمین روز از مردادماه سال شصتوهفت در منطقه شلمچه ترکشهای خمپاره رشته تعلقاتش را پاره کردند تا فرشتگان به استقبالش آمدند و پس از گذشت یک ماه در بینام و نشانی در پنجمین روز شهریورماه سال شصتوهفت، روستای کلاتهملا میزبان پیکر پاک مهدی شد.