تو همان خورشید بیغروبی که همچون روشنان آسمانی از عرش کبریایی قدم بر پهنۀ گیتی نهادی و چون طراوت باران نرمنرم شادی بخشیدی و بالیدی. سال هزاروسیصدوسیوشش بود که روستای عبدیا میزبان قدوم پاکت شد. تازه ده روز از ماه مهر خدا گذشته بود.پدرت سیداحمد، مرد باصفا و اهلدلی بود که نام زیبایت را با توسل به ائمه(ع)، محمدرضا خواند. سیدمحمدرضا، فرزندی از تبار پاکی و نور.تحصیلات ابتداییات را که در زادگاهت گذراندی، بههمراه پدر و مادر مهاجر شهر تهران گشتی.
بهار بود و بوی سبز خدا در روستای کوچک حیدرآباد شهرستان دامغان جریان داشت. اولین روز فروردینماه سال هزاروسیصدوهجده عطر تولد محمدتقی در فضای خانۀ آقا امامقلی و همسرش عذراخانم پیچید. محمدتقی در فضای پاک و بیآلایش روستا و در دامان پرمهر و محبت پدر و مادر بالید و قد کشید. در همان روستا تا کلاس ششم ابتدایی را درس خواند و پس از آن، بعد از فوت پدر و ازدواج مجدد مادر، محمدتقی با مادر و پدر ناتنیاش، علیاصغر، زندگی میکرد تا باز روزگار روی سختش را به مادر محمدتقی نشان داد و علیاصغرآقا هم به رحمت خدا رفت.
عشق به امام حسین(ع) تمام زندگیاش بود. با استشمام نسیم محرمالحرام اباعبداللهالحسین(ع) متولد شد و همانطور که طلوع نگاهش حسینی بود غروب نگاهش هم در همین ماه بسته شد. آمد تا با صوت زیبایش مدح عاشوراییان کند و از بابالحسین وارد بهشت گردد. کمکم در زمرۀ بسیجیانی شد که در امتداد عاشورا حرکت میکردند.