سال هزاروسیصدوچهلوسه هجری شمسی، روستای قلعه چهارده (دیباج) دامغان، مسلم و معصومه در انتظار تولد فرزند چهارم خود نشستهاند. نوزاد پسر بود. نامش را محمدصادق نهادند.کودکی و نوجوانیاش در محیط روستا سپری و درآمد خانوادهاش از دسترنج کار کشاورزی و کارگری پدر و خودش تأمین میشد.
تازه گرمای نورس سومین ماه بهار سال هزاروسیصدوچهلوهفت تنپوش بلندیهای شمیران تهران شده بود که حسین مهمان خانة حاجرجبعلی خلیلنژاد شد. اگرچه شناسنامهاش او را متولد اول خرداد چهلوهفت ثبت کرده است اما او سالها بعد از شهادت در رویایی صادق تاریخ شهادتش را، تاریخ تولد خود اعلام میکند.
پاییز آمدی و زمستان رفتی تا به بهار دنیا دل نبندی. تو که آمدی، قدمهای آخر پاییز بود و آغاز قدمهای تو بر خاک جهان. بیستونهم آذرماه سال بیستویک بود که سفرت بر زمین آغاز شد.
قربان، فرزند عبدالله بود و عصمت. در شهر سمنان چشم به جهان گشود. دوساله بود و اولین قدمهای کودکانهاش را برمیداشت که به دلیل شغل پدر، اولین هجرت را تجربه کرد.
بهار بود و شاخهها جانی دوباره میگرفتند و نقاش خلقت جلوۀ دیگری از هنر خلقتش را رقم میزد و هزاردستان را به پیشواز کودکی از تبار پیامبر به آواز فرامیخواند.
سیدحبیبالله جنانی و همسرش صدیقه احمدی، غلامحسین را در آغوش گرفتند. ادامه مطلب
در سال هزاروسیصدوسیونه، خداوند به حسن آبیار از اهالی روستای مایان دامغان فرزند پسری عنایت کرد که نامش را داوود گذاشتند. او تا کلاس اول راهنمایی درس خواند.
به کارهای بنایی و نقاشی ساختمان مشغول شد تا بتواند هم خود را اداره کند و هم به خانوادة پرعائلة پدر کمک نماید. با اوجگیری انقلاب اسلامی با گوشکردن به صحبتهای امام خمینی(ره) و علمای دین به ارتقای معنوی خود پرداخت.