برای خلیلالله بودن باید خدا را به معرفت بشناسی و تمام معرفت خدا همان دردی است که به بهای گران بندگی در جانت میریزد. گاهی به فرزندداری و گاهی به فراق فرزند؛ نه یکبار که چندین مرحله. ابراهیم خلیلالله، یک بار به قربانگاه اسماعیل فراخوانده شد تا خلیلالله دیار ما چهار مرحله به قربانگاه برود و هر فصلی از فراق را با اسماعیلی قربانیشده به هاجر زندگیاش سلام گوید و سربلند آزمون بندگی باشد.
نه غم نان داشت و نه هوای این و آن، دلش برای ایمان میتپید و ایران. او که هم هنر داشت و هم شغل، هم آب و هم نان، به بهای جان، پای در دولتسرای عشق نهاد تا در پیشگاه جانان شرمنده نباشد. وقتی بیشتر در دنیا ماندی دیرتر دل میکنی؛ هر چه ماندنت استوارتر باشد بریدنت گرانبهاتر است.
علیاکبر جوان بود. از آمدنش تا رفتنش تنها سیویک بهار گل افشانده بود. از آغاز بهار سال سیوهفت تا میانه تابستان سال شصتوهفت؛ اما برای دلبستن به دنیا چیزی کم نداشت. همسر و سه فرزند دلبستگی کمی نبود. شغل و هنر و پدر و مادر و… هرکدام میتوانست بندی بر بندهای دل او بیفزاید اما او دل را پیش از آن به دیگری سپرده بود؛ دلی نداشت که بندی داشته باشد.
عامر در اولین روز بهار سال هزاروسیصدوچهلوشش در خانقین عراق در آغوش گرم مادر و چشمان بارانی پدر از فرط شادی دیده گشود. شش سال بیشتر نداشت که برای همیشه مهربان مادرش با او خداحافظی کرد. آن روزها طعم تلخ تنهایی نیز بر رنجهای دیگر امینمحمد و عامر اضافه شده بود.
به گواهی شناسنامه، علیرضا از اهالی تهران است اما به راستی او متولد مهران بود. جایی که آسمانی شد و نقطه پرواز او بود. علیرضا متولد بیستوهفتم آذرماه سال چهلویک در خانوادهای که سهم مهربانی پدر و مادر باید بین چهار برادر و پنج خواهر قسمت میشد، به دنیا آمد.
پدرش پیمانکار آزاد شرکت نفت و راننده کامیون بود و تمام جادههای زندگی را با چرخهای همت و تلاش در کسب روزی حلال طی میکرد.
از سالهای تحصیل در مقطع متوسطهاش خیلی نگذشته بود که آن مرد الهی، روح خدا، در بهمن بهارآیین آمد و درهای باغ معنا را به روی مشتاقان گشود. او در صف جوانانی قرار گرفت که دلش برای خاک وطن میتپید و بدین ترتیب جان علیرضا هم در بهار انقلاب شکوفا شد.
رشد و تربیت در خانوادهای متدین و مذهبی زلف آرزوهای او را با شهادت گره زد. در کنار پدر مشق زندگی میکرد. هم کار میکرد و هم در کمیتههای مردمی برای خدمترسانی به مردم شرکت فعال داشت.
علیرضا در کارهای فنی مثل تعمیرات رادیو و تلویزیون مهارت خاصی داشت. وسایل همسایگان و اهالی محل را به صورت رایگان درست میکرد.
از ابتدای جنگ تحمیلی تا تیرماه شصتوپنج بارها به جبهه جنگ رفت. در سپاه گیلانغرب بیش از پنج سال حضور فعال داشت و به عضویت سپاه درآمد. علیرضا آرامش را در کنار دوستان و در نوازش گلوله و خمپاره و ترکش، بارها و بارها تجربه کرده بود و زخمهای بسیار نشان افتخار او شد تا در پیشگاه خداوند تهیدست نباشد.
هر چند موج انفجار منطقه نفت شهر تمام توان و حس پای راستش را گرفت و یک ماهی را در بیمارستان تهران مهمانش کرد اما میدان مبارزه تنها میعادگاه او بود و دوستان مبارزش.
جنبوجوش زیاد سبب شد تا بین دوستان معروف شود به علی چرچیل.
دیماه شصتودو ازدواج کرد. حالا زمزمههای عاشقانهاش را در کنار همراهی مهربان در گوش زمین و آسمان میخواند.
علیرضا پدری مهربان بود و مسافری بیقرار. همسر و فرزند و جسم زخمی و ناتوان، گواه تمام بیقراریهایش بودند.
سال شصتوچهار عضو پلیس قضایی شد اما همچنان مسافری با کولهای از جنس شهادت. کربلای۱ و خاک مهران میعادگاهش.
دهم تیرماه سال شصتوپنج پایان شش سال تلاش و انتظارش بود. مسافر هیچ ردی از خود بر جای نگذاشت. تنها رد زمینیاش سنگ مزاریست که در روستای مؤمنآباد دامغان او را از اهالی بهشت معرفی میکند.
سال هزاروسیصدوچهلودو زندگی ساده محمد و ربابه با تولد کودکی رنگ و روی دیگری گرفت. اسمش را حسن گذاشتند و همۀ عشق و امیدشان را نثارش ساختند.حسن در کنار برادرها روزهای کودکی را گذراند و طعم کار و فقر و دردمندی را چشید و زود مرد شد. تازه کلاس پنجم را تمام کرده بود که درس را رها کرد و دوش به دوش پدر راهی مزرعه شد.
اولین روز آذرماه سال هزاروسیصدوچهل در روستای حاجیآباد بستجان دامغان، ششمین فرزند عزتالله و فاطمه به دنیا آمد. نامش را محمدرضا نهادند.محمدرضا پسر بزرگ خانواده و عزیزدردانۀ پدر و مادرش بود. آنقدر خوب تربیتش کردند که نگو. هیچ چیزی برایش کم نگذاشتند.
فرزند سوم عباس و شکر، دوازدهم اردیبهشت سال هزاروسیصدوچهلویک در روستای عبداللهآباد دامغان به دنیا آمد. پدرش کارمند راهآهن بود. یک روحانی سید نامش را محمدرضا گذاشت. او را نذر امامرضا(ع) کردند. شش برادر و سه خواهر دارد. ابتدایی را در روستای عبداللهآباد خواند و قسمتی از ایام تحصیل را در بخش امیرآباد (امیریه) گذراند. در رشته اقتصاد دیپلم گرفت.
لحظات شیرین و پراضطراب به دنبال هم طی میشوند. نیمههای شب است. واپسین دقایق پنجمین روز فروردینماه سال هزاروسیصدوسیوهشت هجری شمسی در حال گذر است. در دل کوهسار شمال دامغان (قلعه دیباج) در خانهای کوچک و باصفا، صوت دلنشین صلوات با صدای گریه نوزادی درهم آمیخت و شور و شادی به جان همه اعضای خانواده نشست. پهنای صورت مشهدی نصرالله پر از اشک شد. دستان پینهبستهاش را به آسمان بلند کرد: «خدایا! فرزندم را عاقبت به خیر کن!»
مرتضی مربی، روستازادهای است از دیار کهن، شهر صددروازه که امروزه آن را دامغان مینامند. دوم خردادماه سال هزاروسیصدوچهلوسه بود که خانواده مشهدی سیفالله با قدم نورسیدهاش گرمایی تازه گرفت و بوی خوش زندگی را بیش از پیش استشمام کرد.پدرش کشاورز بود و با حاصل دسترنجش خانواده عیالوار را با تکیه به قدرت خداوند اداره میکرد. در این رهگذر مرتضی پشتیبان پدر بود و با تراکتور کار میکرد. در خانه هم در پخت نان و کارهای خانه یاور مادر بود.
هفتمین روز آذرماه سال هزاروسیصدوچهل و پنج، سومین فرزند ابراهیم در تهران دیده به جهان گشود. در خاندانی شهره به پاکی و پاکدامنی. نامش را علی نهادند. دردانه ای بی بدیل، شیرین مادر و آرام جان پدر.