یازدهم مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک در روستای مایان، شهرستان دامغان خداوند رخصت دیدار شکوفۀ وجود، علیاکبر را به آقا علیاصغر و همسرش عطا کرد.
خانوادۀ عسکری، خانوادهای متدین، زحمتکش، مخلص و بیریا و باصفا بودند. علیاکبر در فضای خانهای سرشار از ذکر خدا و عبادت و نیایشهای شبانه، آرام آرام قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد.
در بیستوپنجمین روز خردادماه سال هزاروسیصدوچهلویک، صبح بود و طلوع مهربانی خورشید و زیباترین لحظۀ حضور زندگی در خانۀ حاجمرتضی کلایی.عطر تولد چهارمین گل زندگی پرمهر و صفایشان ثانیهها را معطر کرده بود. نامش را محمدرضا نهادند و با عطر ناب صلوات، روح و جانش را جلا بخشیدند. محمدرضا در خانواده شور و شعور پا به جهان نهاد. بزرگ شد و به مدرسه رفت.
مشهدی محمدحسین کارمند راهآهن بود. قطار زندگیاش بههمراه همسر و تنها پسرش در سایه آرامشبخش ابرهای الطاف الهی در خانهای کوچک در همسایگی حسینیه ابوالفضل(ع) در حال حرکت بود. همسرش مربی قرآن بود. تنها پسر خانواده را زیر چادری از نور آیات الهی که بر قلبش جاری بود، پرورش میداد. بیستوپنجم شهریور سال هزاروسیصدوچهلوچهار، پسر دوم خانواده و درحقیقت آخرین فرزند مشهدی محمدحسین همراه با نغمههای داوودی «یاابوالفضل» خانهشان را پرترانه کرد. به یمن قدومش نامش را داوود نهادند.
سوم فروردینماه سال هزاروسیصدوچهلوچهار فرزند چهارم خانوادۀ سیدمحمود به دنیا آمد. سیدعلی کودکی آرام بود و نجابت ذاتی را با خود به ارمغان آورده بود. شش سال داشت که به کودکستان رفت و پس از آن دوران ابتدایی را در دبستان منوچهری سابق (شهید محمد منتظری) و راهنمایی را در مدرسه آیتالله کاشانی گذراند. تابستان را به کار نقاشی ساختمان میپرداخت. بعد از پایان دوره راهنمایی بههمراه خواهرش «سیده طاهره» که در تهران زندگی میکرد راهی این شهر شد تا هم کار نقاشی ساختمان را انجام دهد و هم درس بخواند.
حسن، ششمین فرزند خانواده حاجغفار و عذراخانم در چهارمین روز مردادماه سال چهلویک در تهران بهدنیا آمد. قبل از شروع تحصیل از تهران به روستای وامرزان دامغان آمدند.
تا پنجم ابتدایی را در همان روستا درس خواند. ترک تحصیل کرد و به کار آزاد مشغول شد. بعدها برای کار به قزوین رفت و در یک مرغداری مشغول به کار شد. برای خودش درآمد داشت و در امور خیریه هم کمک میکرد.
سیدرضا فرزند سیداسماعیل، در تاریخ یکم فروردینماه سال هزاروسیصدوبیستونه در روستای مجیدآباد دامغان چشم به جهان گشود.خانوادهاش وی را رضا نامیدند. مادر بزرگوار و مؤمنش او را در حالی بزرگ کرد که برای چندین سال از نعمت نور چشم محروم شده بود ولی در اثر معجزهای بیناییاش را دوباره به دست آورد.