مهربان بود و دلسوز. شوخطبع بود و کمپانی خنده. امکان نداشت کسی در کنار او بنشیند اما گل لبخند بر لبانش شکوفا نشود. هیچ وقت خودش را مقید به دنیا نکرد. همه چیز را در سایۀ امتحان و سرنوشت الهی میدانست. در خانه به مادر کمک میکرد و در انجام وظایفش کوشا بود.در سال هزاروسیصدوچهلوپنج در شهرستان دامغان چشم به جهان هستی گشود.
نوزدهم بهمنماه سال هزاروسیصدوچهلونه بود که مرغ باغ ملکوت در این کرۀ خاکی منزل گزید. نصرتخانم دارباز در کنار همسر مهربانش علیاکبر نوبری شادمان از تولد سومین فرزند خانواده به نیت ائمه اطهار(ع) و به پیشنهاد پدربزرگ خانواده، اسمش را محمدرضا نهادند و برای رشد و تربیتش از دل و جان مایه گذاشتند.
کردکوی با تمام ابهت و قامت افراشته، هنوز سرمای زمستان را بر دل خویش مزمزه میکرد که شمیم بهار به مشام مردم صمیمی و مهربانش رسید.
خانواده آقا محمدباقر نیز مهیای حیات دوره طبیعت بودند و زندهشدن یادها و خاطرات از جنس بهار؛ اما مهمانی عزیز و هدیهای بهاری در اولین روز فروردین سال سیوپنج هجری شمسی در میان عطر شکوفهها، چشمان بهاری و خدابینش را گشود.
رقیهخاتون به یمن این هدیه که بوی زندگی و طراوت داشت نامش را علیاصغر گذارد تا این کودک نورسیده در سایه لطف صاحب خوبیها و رنجها، بزرگ شود و قطرهقطره از ایمان و شهادت سرباز کوچک حسین(ع) بنوشد و سیراب در بندگی و عبودیتش اوج گیرد. دوران کودکی علیاصغر در کنار پدر و مادر در روستای کردکوی سپری شد. خانواده او به زردوان دیباج مهاجرت کردند.
علیاصغر تحصیلات دورۀ ابتدایی را تا پایه چهارم به پایان رساند. به دلیل کمبود امکانات آموزشی، ترک تحصیل کرد و در کنار پدر به کار بنایی مشغول شد. او فرزند اول خانواده بود و در تمام روزهای خوب و سخت زندگی، پدر و مادر را همراهی میکرد. دوران جوانی او قرین با روزهای مبارزه بود. مردم دیباج نیز مثل تمام مردم ایران با ندای حقیقتمحور حضرت امام(ره)، چون خونی تازه در رگهای این سرزمین کهن جاری شدند و فریاد عزتخواهی و آزادگی سردادند.
پس از تأسیس شرکت ذوبآهن، علیاصغر بههمراه تعداد زیادی از مردان و نوجوانان روستا به کار در شرکت ذوبآهن مشغول شد. حالا او جوانی مبارز و طالب آزادی بود و همراه با مبارزات انقلابی به کار بنایی و کارگری ذوبآهن نیز ادامه میداد.
اردیبهشتماه سال پنجاهوشش بود که عهدی آسمانی در زندگیاش جاری شد و با مولود خانم عقد زندگی بستند تا در تمام لحظات در کنار هم باشند و قلبهایشان به حرمت ایمانشان به خداوند، برای هم بتپد و عهدشان جاودانه بماند تا پایان حیاتشان. پس از آن علیاصغر پرشورتر به مبارزاتش ادامه داد.
پس از پیروزی انقلاب بهعنوان بسیجی فعال در عرصههای سیاسی و فرهنگی شهر و روستا حضور داشت.
مهربانیاش در تبسمهای لطیفش هویدا بود. علیاصغر استاد بنایی که تا لحظه بودنش سقف هیچ خانهای در روستا خراب نشد و تمام اهالی روستا به برکت دستان او، دیوار خانههایشان همیشه محکم بود و استوار و سقف خانههاشان پایدار بود و برقرار.
صاحب دو دردانه در زندگی شده بود که بانگ جنگ برآمد. دخترکانی که کانون مهربانی پدر شدند و پدر با تمام وجود دوستشان داشت. اولین حضورش در جنگ بهعنوان نیروی جهادی در سال شصتودو اتفاق افتاد. بعد از عملیات خیبر بهعنوان نیروهای پشتیبان حضور فعال داشت. شصتودو روز را در جبهههای جنوب و غرب گذراند. پس از آن، با وجود داشتن چند فرزند و شرایط سخت زندگی در روستا در تاریخ یازدهم خردادماه سال شصتوشش از طریق سپاه به تیپ 12 قائم(عج) و از آنجا راهی جزایر مجنون شد.
سرانجام در تاریخ بیستونهم تیرماه سال شصتوشش در عملیات تک جزیره جنوبی براثر اصابت ترکش به سر و دست به جمع عاشقان تشنۀ شهادت پیوست و چهار روز بعد در روستای زردوان از توابع دیباج درحالیکه چهار فرزندش با اشکهای فراق همراهیاش میکردند در آغوش گلزار شهدای زردوان آرام گرفت.
محمد فرزند فتحالله، دوم فروردین هزاروسیصدوچهلوچهار در روستای عبداللهآباد دامغان در خانواده متدین و مذهبی پا به عرصه وجود گذاشت. تا چهارم ابتدایی را درس خواند و بعد به کار روی آورد. ریزنقش و لاغراندام بود اما مسؤولیتپذیر. یک برادر و یک خواهر دارد.
علیرضا فرزند عبدالجواد، متولد سال هزاروسیصدوچهلوشش در روستای حسنآباد دامغان است. میزان تحصیلات او چهارم ابتدایی بود و سرباز وظیفه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در عملیات تک جزیره مجنون براثر اصابت ترکش به سر و دست و پا در تاریخ بیستونهم تیرماه شصتوشش به شهادت رسید.
محمدحسن فرزند رضا، سال هزاروسیصدوچهلوشش در تهران به دنیا آمد. نام پدربزرگش را بر او نهادند. تحصیلات خود را تا دوم دبیرستان و در رشته ریاضیفیزیک ادامه داد. اولین بار در سن چهاردهسالگی، زمانی که پدرش در جبهه بود، از طریق بسیج به جبهه رفت.
در عملیات والفجر 8 شرکت داشت. در آن عملیات با گاز خردل، شیمیایی شد. رگ دست چپش نیز قطع شد. بار دیگر در عملیات کربلای 5 با اصابت ترکش به همان دست مجروح شد. سرانجام بیستونهم تیرماه شصتوشش در عملیات تک جزیره مجنون به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای دامغان است.
دهم مردادماه سال هزاروسیصدوچهلوپنج پای به آزمونسرای خاکی نهاد تا هجدهسال بعد در بیستویکم اسفندماه سال شصتوسه، از آزمون عظیم انسانیت خویش روسفید بهدرآید و پیش از آنکه اهریمن آز و نیاز او را به خود سرگرم سازد، دست برجان و جهان افشاند و بیپروا و صبور پس از بارها رویارویی با دشمن بیمایه، و نزدیک به چهارصدوپنجاه روز نبرد علیه متجاوزان و حضور در مناطق جنگی غرب و جنوب کشور، در عملیات بدر (شرق دجله) سر خویش را به پیشگاه معبود تقدیم دارد و هستی خود را در قمار عشقی پاک یکسره دربازد.
پیش از آن که سرّ دلبری او از زبان دیگری گفته شود، بهتر است، زندگینامهاش را به قلم خود او بخوانیم تا همراهتر باشیم با آنچه بر او گذشت.
اول به نام خدای بخشنده و بزرگ شروع میکنم.
در سال هزاروسیصدوچهلوپنج در دامغان متولد شدم. وضع خانوادگی ما در حد متوسط بود. به حول الهی به دبستان رفتم و بعد از پایان دوره ابتدایی به راهنمایی رفتم. بعد از گذراندن این دوره به تهران رفته به درس مشغول شدم تا در رشته اقتصاد تحصیل کنم. آن زمان اوایل انقلاب بود. درحالیکه در تمام کشور آشوب بود درسم را ناتمام رها کردم و به دامغان برگشتم و شروع به ادامه تحصیلم کردم و نزدیک سال جدید یعنی سال هزاروسیصدوشصتویک بود که تصمیم گرفتم به جبهه بیایم.
دفعه اولی که به بسیج رفتم تا اسمنویسی کنم گفتند باید پدرت بیاید. من با شوقی سرشار رفتم پیش پدرم و ایشان را آوردم ولی متأسفانه موفق نشدم.
غلامعلی فرزند علیاکبر، در سال هزاروسیصدوچهلوسه در روستای وامرزان دامغان چشم به جهان گشود. تحصیلاتش را تا مقطع سیکل در دامغان گذراند. سپس وارد سپاه تهران شد. دویستوهفتادوپنج روز در جبهه حضور داشت و در اسفند شصتودو بهعنوان رزمنده لشکر 27 محمدرسوللله(ص) در عملیات خیبر به شهادت رسید.
دوازده سال مفقودالجسد بود تا این که در سال هفتادوپنج گروه تفحص پلاک و استخوانش را کشف و در گلزار شهدای وامرزان به خاک سپردند.
دوم خردادماه سال پنجاه شمسی بود. احمد و محمد دو برادری بودند که شاید از محمودآقا خوشحالتر، چرا که به جمع برادریشان یک نفر اضافه شده بود. مهدی سومین پسر خانواده بود. محمودآقا نیز شادی در دلش موج میزد. مهدی نام گرفت چون خانم علینژاد، امام زمان(عج) را ناظر بر تمام لحظات زندگیاش میدید. او فرزندانش را در سایه محبت امام زمانش(عج) پرورش میداد.