محمدرضا فرزند علیمحمد، در تاریخ هزاروسیصدوچهلوپنج در دامغان متولد شد. در خانوادهای متعهد و مذهبی پرورش پیدا کرد. چون پدر کار در دستگاه دولتی را مناسب نمیدانست به شغل آزاد پرداخت.
هنوز یک سال و هفت ماه از بهار عمرش نگذشته بود که سخت مریض شد. هر چه او را دکتر میبردند فایده نداشت. دچار چندین مرض شده بود. بالاخره دکتری راه چاره را چنین بیان کرد: «او را بستری کنید. قول نمیدهم درمان شود. بهترین راه این است که برای شفای این طفل معصوم دست به دامن حضرت ابوالفضل(ع) بشوید.» بعد از بستری، طبیب گفت: «اگر امشب جان سالم به در برد که هیچ وگرنه از دست خواهد رفت و تنها راه علاج درمان همان است که گفتم.»
در سوم آبان هزاروسیصدوچهلوشش در خانه ذبیحالله غریبنژاد از شهر دیباج دامغان پسری به دنیا آمد که به عشق امامرضا(ع) نامش را عبدالرضا گذاشتند. از کودکی همراه پدرش در مراسم مذهبی، مساجد و تکایا شرکت میکرد. بهتدریج عشق به کلام حق و اهل بیت عصمت و طهارت در وجودش رشد یافت.
چند ماهی بود که آقای مسلم غریببلوک و همسرش شهربانو، در انتظار تولد کودک خود بودند.سال هزاروسیصدوچهلونه بالأخره انتظار به سر رسید و برای اولین بار گریه نوزادی خانه آقای غریب بلوک را پر از شادی و طراوت کرد. پدر به برکت تولد اولین فرزند، نام اولین امام خود را روی او گذاشت.
علیرضا در سال هزاروسیصدوچهلوپنج، در دیباج دامغان به دنیا آمد. نام پدرش علیاکبر بود. تحصیلاتش را تا سوم راهنمایی ادامه داد. ارتباطی نزدیک و صمیمی با روحانی مسجد داشت. با سن کمی که داشت، خودش را در دل همه جا کرده بود. در کلاسهایی که تشکیل میشد، شرکت میکرد. در اعیاد مذهبی و مراسم عزاداری پیشقدم بود.
از طریق بسیج عازم جبهه شد. مدت حضورش در جبهه، چهلوهشت روز بود.پانزده سال زیست. چهلوهشت روز جان خویش را بر کف نهاد تا وقتی رخ دوست را میبیند، تقدیم او کند.
سرانجام در بیستوهشتم آذرماه هزاروسیصدوشصت، در عملیـات پاکسازی جادۀ بانـه-سردشت با برخورد ترکش خمپاره به سر به شهادت رسید. هماکنون تربت پاکش در گلزار شهدای دیباج، زیارتگاه دلسوختگان است.
محمدرضا اولین فرزند حسن، سال هزاروسیصدوچهل در دامغان به دنیا آمد. دوران نوجوانی او مصادف بود با اوج فعالیتهای انقلاب. همچون دیگر اقشار جامعه به سهم خود شرکت داشت. چندین بار توسط شهربانی دستگیر و شکنجه شده بود.
در نخستین روز شهریور هزاروسیصدوسیوشش در شهرستان دامغان به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا اول دبیرستان در شهرستان دامغان ادامه داد و بعد از آن برای ادامۀ تحصیل و کار عازم تهران شد و در ضمن کار به تحصیلاتش در دبیرستانهای شبانه ادامه داد. محمود از همان کودکی دارای هوش و استعداد سرشاری بود. علاقۀ شدیدی به رشتۀ برق و الکترونیک داشت. در ایام تحصیل و کار چندین دورۀ کارآموزی را در رشتۀ الکترونیک گذراند. در سن هفدهسالگی وارد ارتش و پس از گذراندن دوران آموزشی در پادگان حشمتیۀ تهران مشغول کار شد.
در دهم فروردین سال هزاروسیصدوچهلوهفت و در روستای نیمهکوهستانی و زیبای طزره از توابع شهرستان دامغان محمدتقی در خانواده ساده و با ایمان و بیآلایش آقامحمدرضا به دنیا آمد. او فرزند هفتم و آخرین فرزند خانواده بود. هنوز روزهای خوش کودکیاش را میگذراند که در هفتمین برگ از کتاب سرنوشت او، جدایی از پدر نوشته شد. حالا محمدتقی و برادرش حسین و مادرشان باید در برابر این رنج بزرگ در کنار هم روزگار را میگذراندند. خواهر و برادران بزرگتر او نیز شریکشان در گذر از روزهای سخت جدایی بودند.
سیام شهریورماه هزاروسیصدوچهلوسه، اولین فرزند رضاقلی، در روستای بق دامغان و در خانوادهای مذهبی و پیرو مکتب اهل بیت(ع) چشم به جهان گشود. نام نیکوی علیاکبر را بر او نهادند.
روزهای شیرین و بیدغدغۀ کودکی را در آغوش مادر مهربان و مؤمنه و پدری متعهد و باخدا گذراند.سالها گذشت و علیاکبر همراه با عطر رأفت اسلامی مادر و همت و اخلاص پدر، بزرگ و بزرگتر شد.
تابستان بود و گرمای تیرماه کویر بیداد میکرد. خانوادۀ عباسی در انتظار تولد فرزندی دیگر قلبشان میتپید. دردی شیرین سراسر وجود فاطمه را فرا گرفته بود. دردهایی که برایش نویدبخش تولد فرزندی بود که در سالهایی نهچندان دور سروکارش با تیروتفنگ میافتد و راهی جنگ میشود. اوج میگیرد و چون خورشیدی بر تارک خاندان عباسی خواهد درخشید.