پانزده مردادماه سال هزاروسیصدوسیودو گلخندههای شکرین پستهزارهای دامغان به بار نشسته بود که قربانعلی در روستای جزن دامغان به دنیا آمد. قبل از آنکه روی مهربان پدر را ببیند و یا دست نوازشگر پدر اشکهای کودکانهاش را برچیند روزگار رخصت زیارت رخسار پدر را از او گرفت. نامش را مهربان مادرش به عشق مولا علی(ع)قربانعلی گذاشت. همان مادری که خود در هیاهوی جنگ و حادثه همانند بسیاری از شیرزنان این مرز و بوم مدتی را در جبهه به تدارکات و پشتیبانی رزمندگان پرداخت. شاید میدانست که روزی پسرش در امتداد مولامداریاش به شهادت میرسد.
چهل روزی از آغاز بهار سال چهلوهفت میگذشت. در آن روزهای تاریکی که حکومت وقت با ظلم و بیعدالتی، پردهای غبارآلود بر چهره نورانی خورشید ایمان مردم انداخته بود، باز هم زمزمۀ خوشحالی مردم و تبریک آنها به یکدیگر شنیده میشد.
هشتم اردیبهشت بود. سال هزاروسیصدوچهلوهفت. مردم هر محل به سنت دیرین خود به دیدار هم میرفتند. فرارسیدن عید مومنان، عید قربان را به یکدیگر تبریک میگفتند. آقا ابراهیم در روز عید قربان در کنار همسرش طیبه خانم و دو فرزندشان، شادتر از همه اهالی محل بودند. زیرا خداوند فرزند دیگری به آنها عطا کرد و نامش را به یمن ورودش در عید قربان و برپا نگه داشتن عَلَم ایمانشان، اسماعیل گذاشتند. اسماعیل در تهران متولد شد و در همان شهر دوره کودکی را سپری کرد.
بیستم خرداد سال چهلوسه، به ارادۀ خالقش چشمهایش را گشود تا در عالم خاک نفس بکشد.
آمدن نوزاد در ماه محرم، رحمتالله را بر آن داشت تا نام فرزند را به حرمت ندای «هل من ناصر ینصرنی» مولایش حسین، حسین برگزیند. حسین در خیمهگاه مولایش رفتهرفته تنش جان شد و جانش جانان. پس از آن پای در راه نهاد که باید بیسر و پا و تن میرفت. از خود گذشت تا به ملکوت رسید.
در شمالیترین منطقه دامغان (شهر دیباج)، چند روستا در دامن سرسبز و کوهستانی البرز جا خوش کردهاند. نام یکی زردوان است. این روستا با درختان سرسبز گردو و آب چشمۀ جوشان و خنکش تن به بهار سال هزاروسیصدوسیودو سپرده بود و مردم باصفا و صمیمیاش روزهای خوب بهار و زندگی باطراوت در سایهسار لطف خداوند را تجربه میکردند.
دوم خردادماه سال پنجاه شمسی بود. احمد و محمد دو برادری بودند که شاید از محمودآقا خوشحالتر، چرا که به جمع برادریشان یک نفر اضافه شده بود. مهدی سومین پسر خانواده بود. محمودآقا نیز شادی در دلش موج میزد. مهدی نام گرفت چون خانم علینژاد، امام زمان(عج) را ناظر بر تمام لحظات زندگیاش میدید. او فرزندانش را در سایه محبت امام زمانش(عج) پرورش میداد.
اولین روز بهمنماه سال هزاروسیصدوچهلوچهار بیتاب آمدن شد و تاب ماندن در جهان کوچک و چشمان بسته را نداشت. نفس میخواست و جهانی بزرگتر و پر از نور. به تجربه پا بر زمین نهاد. به یمن آمدنش، زیباترین نام را برایش برگزیدند.
پر بود از شور و نشاط و دلربایی. پای در خاک و روحش در مسیر خداییبودن اوج میگرفت. نازی و طنازی از همۀ وجودش میجوشید. انگار از این کرۀ خاکی دل کنده بود.
به گواه شناسنامهاش هفتمین روز از آخرین ماه سال هزاروسیصدوچهلودو شهرستان دامغان شاهد رویش ستارۀ وجودش بود. آرامآرام بالید و به رسم همۀ بچههای هفتساله راهی دبستان شد.
خانواده و خانۀ آقا رضا و شمسیخانم، این زوج صمیمی و گرم، در هشتمین روز آبانماه سال سیونه، ستارهباران شد. شهاب اولین پسر خانواده بود.
آقای شهابی خود چراغ هدایتی بود برای بچههای شهر؛ چه روزها در پشت نیمکتهای کلاس و درس و چه در زمانهای دیگر، در میان مردم شهر. شهاب دوران خردسالیاش را زیر چتر هدایتگری پدری فرهیخته و مادری بردبار و صبور گذراند. به دلیل هوش سرشارش مورد توجه همه دوستان و آشنایان بود.
عینالله در سال هزاروسیصدونوزده در خانواده علیاصغر به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا ششم ابتدایی ادامه داد و سپس به خاطر فوت پدر مشغول کار شد. بعد از مدتی ازدواج کرد و از همسرش صاحب شش فرزند گردید.
سیدحسین شنایی فرزند سیدمحمدحسن و طاهره در دوم شهریور سال چهلویک در روستای قلعه چهارده (شهر دیباج) به دنیا آمد.به مدرسه رفت. دبیرستانی بود که راهی جبهه شد. تا چهارم دبیرستان درس خواند.