نوشته هایی با برچسب بهشت زهرای تهران
12 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
زمستان بود و اولین روز از ماه آخر فصل سال هزاروسیصدوپنجاهونه. یک ماهی تا سال جدید باقی مانده بود؛ اما عید زودتر از همیشه قدم به خانۀ آقا عباسقلی نهاد و نوید تولد گلی را داد.
دردی شیرین لحظه به لحظه وجود بتولخانم را پر میکرد. دخترکی از سلالۀ پاکیها به دنیا آمد. سومین فرزند و تکستارۀ خانواده بود. پدر او را نجمه نامید.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در دل کوهسار شمالی و سرسبز دامغان، در روستای کلاته، در دهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک، چشم و چراغ اهل خانه به نور تولدش روشن شد. دامان مهربان طبیعت مأمن بالیدنش بود. خیلی زود قد کشید و بزرگ شد و به مدرسه رفت. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رسانید و پس از آن پابهپای پدر و افراد خانواده در مزرعه و باغ کشاورزی میکرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
10 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
تابستان بود و خورشید تیرماه سخاوتمندانه بر اهالی کویری شهر دامغان طلا میپاشید. خوشههای گندم به بار نشسته بود. خنکایِ نسیمِ تولدِ محمدعلی خستگی انتظار نهماهه را از تن مادر و پدر به در کرد. هجدهمین روز از اولین ماه گرم سال هزاروسیصدوسی محمدعلی پا به عرصۀ گیتی نهاد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
9 اکتبر 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
غروبها، صدای بال پرستوهای مهاجر آسمان روستای قادرآباد را پر میکرد. شهریورماه بود و نسیم خنک و روحبخش غروبهنگام، جان را مینواخت. خانهای کوچک درست در وسط روستا متعلق به آقا سیفالله بود. سوم شهریورماه سال چهلویک، حسن سومین فرزند خانواده چشم گشود.تحصیلات دوره ابتدایی را در روستا به پایان رساند. برادر بزرگ او در تهران زندگی میکرد. برای ادامه تحصیل و زندگی به تهران مهاجرت کرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
26 سپتامبر 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
عزیزکردۀ خدا بود. ندیدم کسی از او به بدی سخن گوید. چه خوب که نامش را عزیزالله نهادند. پدر بامعرفت و دیندارش (معلم قرآن و خیّر و نظامی بازنشسته) آقامحمدحسن و مرحوم مادر بزرگوارش فاطمه رضایی دلخوش به وجود عزیز عزیزالله بودند و او را بهلطف و معنویت پروردند تا در روزگار جوانی دستی به پهلوانی برآورد و در زمرۀ فداییان دین و وطن درآید. کمتر از بیست سال همۀ فرصت اینجهانی او بود.
ادامه مطلب
ادامه مطلب