انگار آمدن تو نزدیک است. درد شیرینی بیمحابا بر جان عفت نهیب میزند. در آخرین قدمهای خردادماه سال چهلوپنج در بیستوهفتمین روزش؛ تهران زادگاه گل وجود تو شد.
هشتمین روز خردادماه سال هزاروسیصدوشانزده، دفتر روزگار نام حسن شیرآشیانی فرزند علیاکبر را در خود ثبت کرد. در خانوادهای متدین و مذهبی در شهرستان دامغان به دنیا آمد. تا ششم ابتدایی درس خواند. کودکی بیش نبود که سایه مهربان پدر را از دست داد. درس و تحصیل را رها کرد و برای پیداکردن کار و ادامه زندگی به تهران رفت.
تو همان خورشید بیغروبی که همچون روشنان آسمانی از عرش کبریایی قدم بر پهنۀ گیتی نهادی و چون طراوت باران نرمنرم شادی بخشیدی و بالیدی. سال هزاروسیصدوسیوشش بود که روستای عبدیا میزبان قدوم پاکت شد. تازه ده روز از ماه مهر خدا گذشته بود.پدرت سیداحمد، مرد باصفا و اهلدلی بود که نام زیبایت را با توسل به ائمه(ع)، محمدرضا خواند. سیدمحمدرضا، فرزندی از تبار پاکی و نور.تحصیلات ابتداییات را که در زادگاهت گذراندی، بههمراه پدر و مادر مهاجر شهر تهران گشتی.
یازدهم مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک در روستای مایان، شهرستان دامغان خداوند رخصت دیدار شکوفۀ وجود، علیاکبر را به آقا علیاصغر و همسرش عطا کرد.
خانوادۀ عسکری، خانوادهای متدین، زحمتکش، مخلص و بیریا و باصفا بودند. علیاکبر در فضای خانهای سرشار از ذکر خدا و عبادت و نیایشهای شبانه، آرام آرام قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد.
بهار بود و بوی سبز خدا در روستای کوچک حیدرآباد شهرستان دامغان جریان داشت. اولین روز فروردینماه سال هزاروسیصدوهجده عطر تولد محمدتقی در فضای خانۀ آقا امامقلی و همسرش عذراخانم پیچید. محمدتقی در فضای پاک و بیآلایش روستا و در دامان پرمهر و محبت پدر و مادر بالید و قد کشید. در همان روستا تا کلاس ششم ابتدایی را درس خواند و پس از آن، بعد از فوت پدر و ازدواج مجدد مادر، محمدتقی با مادر و پدر ناتنیاش، علیاصغر، زندگی میکرد تا باز روزگار روی سختش را به مادر محمدتقی نشان داد و علیاصغرآقا هم به رحمت خدا رفت.
روزی که چشمهایش را گشود، همۀ تشنگیها، سیراب از دستهای سخاوتمند باران بودند. گرمای سخت و جانفرسای مردادماه، در برابر لبهای خشکیده اما عاشق مولای مظلومان عالم، عاجز مانده بود.
پدر خانواده در گرمای مردادماه سال چهلوچهار با درد رماتیسم در مبارزه بود و کمکم توانش را از دست میداد. مادر خانواده نیز در انتظار کودکش شب و روز میشمرد. اولین روز دومین ماه گرم تابستان بود که پسر خانواده به دنیا آمد. نامش را به حرمت لبهای سوختۀ دلسوختگان کربلا، عباس گذاشتند.
در بیستوششمین روز دومین ماه سال هزاروسیصدوچهلویک در شهرستان بهشهر، بهار آمدنش از راه رسید. عطر نفسهای دلانگیز ابراهیم، در گلستان خانه و خانوادۀ سیدرضا پیچید.در فصل گلکردن زمان و زمانه، چشمهای روشن پدر و مادر مژدۀ اجابت باران گرفته بود. نام پیامبر صبر و توکل و توحید برازندۀ وجودش شد.
دوران شیرین خردسالی را در کنار آبی دریا و سرسبزی دشت و دمنهای شمال تجربه کرد. همپای درختها و مدهوش عطر بهارنارنجها قد کشید. با باد میدوید و با هر شکوفه میشکفت.
دیری نپایید که در فصل شیرین شیطنتهای بچگی، تلخی هجران پدر را تجربه کرد و سرپرستی او و بقیۀ بچهها و بار سنگین زندگی بر روی دوش و شانههای صبور مادر مهربانش افتاد.
تا کلاس پنجم ابتدایی را در بهشهر درس خواند و پس از آن به پیشنهاد داییاش به دامغان آمد و با آنها زندگی میکرد. از نوجوانی هم کار میکرد و هم درس میخواند.
در عین خردی، بزرگمردی خودساخته بود. تحصیلاتش را تا سوم متوسطه در رشتۀ برق در هنرستان دامغان ادامه داد.
به استخدام دادگستری درآمد و بهعنوان متصدی امور دفتری مشغول به کار شد. سپس هنگام فرارسیدن سن خدمت سربازی، سرباز ارتش و به جبهه اعزام شد.
ازدواج کرد و حاصل ازدواجش یک فرزند پسر بود که او را سیدرضا نام نهاد تا همواره چراغ یاد پدر در دل و جان خانه و خانواده روشن باشد.در سال شصتوپنج به مدت سه ماه داوطلبانه با کاروان جهاد به جبهه رفت. عملیات مرصاد هم که شروع شد، دوباره به سوی جبههها شتافت.
فرزند و عیال و خانمان هم نتوانستند راهش را سد کنند. سیدابراهیم را در خانه موسی صدا میزدند. پیرو راه کمال بود و از شعور و عشق سرشار. باغ جانش با چلچراغی از محبت روشن و در طلوع خندههایش عطر ناب همت بلندش موج میزد.
چشمۀ همواره جاری معرفت بود و تلاش. یکتنه به جای چند نفر کار میکرد و گره میگشود و به دلها مینشست.
سرانجام در پنجم مردادماه سال شصتوهفت، در عملیات مرصاد، خودروی نظامی حامل او و دیگر همراهانش مورد کمین منافقان قرار گرفت. آتش حقد و کینۀ آن منافقان کوردل ازخدابیخبر، ابراهیم را در گلستان رضای پروردگارش «بردا و سلاما» فرود آورد.
بال در بال ملائک و چشم در چشم یار، غرق نگاه رازآلود حضرت دوست گردید و با نوشیدن شهد گوارای شهادت به عاشقان و عارفان و دلدادگان راه حق و حقیقت پیوست.
حریر جسم پاکش پس از تشییع، بر روی موج دستهای مهربان مردم شهرش در گلزار شهدای روستای حاجیآباد بستجان دامغان، دفن شد.
گلخندهای شکرین پستهزارهای دامغان به بار نشسته بود که در خانوادهای از سلالۀ سادات در روستای وامرزان فرزندی به دنیا آمد. گویی پدر در سرنوشت او بزرگی را خوانده بود که سیدجلیلش نام نهاد.سیدجلیل در آغوش گرم و پرمهر مادر و در زیر سایۀ پرنعمت پدر آرام آرام قد کشید و بالید. مثل همۀ بچهها پا به دبستان گذاشت. ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند. پس از آن بههمراه پدر و مادر به بهشهر عزیمت کردند و در آنجا به ادامۀ تحصیل پرداخت.
پنجم مهر هزاروسیصدوبیستوشش، در خانة باصفای محمدابراهیم مقدسی از روستای غنیآباد دامغان پسری به دنیا آمد که نامش را علیاکبر گذاشتند.پدر غیر از او یک پسر دیگر به نام علی داشت که قبل از علیاکبر شهید شده بود.در کودکی خواندن و نوشتن را آموخت. سالهای کودکی را در کنار پدر در نماز جماعت مسجد و تلاوت قرآن شرکت میکرد.