کردکوی با تمام ابهت و قامت افراشته، هنوز سرمای زمستان را بر دل خویش مزمزه میکرد که شمیم بهار به مشام مردم صمیمی و مهربانش رسید.
خانواده آقا محمدباقر نیز مهیای حیات دوره طبیعت بودند و زندهشدن یادها و خاطرات از جنس بهار؛ اما مهمانی عزیز و هدیهای بهاری در اولین روز فروردین سال سیوپنج هجری شمسی در میان عطر شکوفهها، چشمان بهاری و خدابینش را گشود.
رقیهخاتون به یمن این هدیه که بوی زندگی و طراوت داشت نامش را علیاصغر گذارد تا این کودک نورسیده در سایه لطف صاحب خوبیها و رنجها، بزرگ شود و قطرهقطره از ایمان و شهادت سرباز کوچک حسین(ع) بنوشد و سیراب در بندگی و عبودیتش اوج گیرد. دوران کودکی علیاصغر در کنار پدر و مادر در روستای کردکوی سپری شد. خانواده او به زردوان دیباج مهاجرت کردند.
علیاصغر تحصیلات دورۀ ابتدایی را تا پایه چهارم به پایان رساند. به دلیل کمبود امکانات آموزشی، ترک تحصیل کرد و در کنار پدر به کار بنایی مشغول شد. او فرزند اول خانواده بود و در تمام روزهای خوب و سخت زندگی، پدر و مادر را همراهی میکرد. دوران جوانی او قرین با روزهای مبارزه بود. مردم دیباج نیز مثل تمام مردم ایران با ندای حقیقتمحور حضرت امام(ره)، چون خونی تازه در رگهای این سرزمین کهن جاری شدند و فریاد عزتخواهی و آزادگی سردادند.
پس از تأسیس شرکت ذوبآهن، علیاصغر بههمراه تعداد زیادی از مردان و نوجوانان روستا به کار در شرکت ذوبآهن مشغول شد. حالا او جوانی مبارز و طالب آزادی بود و همراه با مبارزات انقلابی به کار بنایی و کارگری ذوبآهن نیز ادامه میداد.
اردیبهشتماه سال پنجاهوشش بود که عهدی آسمانی در زندگیاش جاری شد و با مولود خانم عقد زندگی بستند تا در تمام لحظات در کنار هم باشند و قلبهایشان به حرمت ایمانشان به خداوند، برای هم بتپد و عهدشان جاودانه بماند تا پایان حیاتشان. پس از آن علیاصغر پرشورتر به مبارزاتش ادامه داد.
پس از پیروزی انقلاب بهعنوان بسیجی فعال در عرصههای سیاسی و فرهنگی شهر و روستا حضور داشت.
مهربانیاش در تبسمهای لطیفش هویدا بود. علیاصغر استاد بنایی که تا لحظه بودنش سقف هیچ خانهای در روستا خراب نشد و تمام اهالی روستا به برکت دستان او، دیوار خانههایشان همیشه محکم بود و استوار و سقف خانههاشان پایدار بود و برقرار.
صاحب دو دردانه در زندگی شده بود که بانگ جنگ برآمد. دخترکانی که کانون مهربانی پدر شدند و پدر با تمام وجود دوستشان داشت. اولین حضورش در جنگ بهعنوان نیروی جهادی در سال شصتودو اتفاق افتاد. بعد از عملیات خیبر بهعنوان نیروهای پشتیبان حضور فعال داشت. شصتودو روز را در جبهههای جنوب و غرب گذراند. پس از آن، با وجود داشتن چند فرزند و شرایط سخت زندگی در روستا در تاریخ یازدهم خردادماه سال شصتوشش از طریق سپاه به تیپ ۱۲ قائم(عج) و از آنجا راهی جزایر مجنون شد.
سرانجام در تاریخ بیستونهم تیرماه سال شصتوشش در عملیات تک جزیره جنوبی براثر اصابت ترکش به سر و دست به جمع عاشقان تشنۀ شهادت پیوست و چهار روز بعد در روستای زردوان از توابع دیباج درحالیکه چهار فرزندش با اشکهای فراق همراهیاش میکردند در آغوش گلزار شهدای زردوان آرام گرفت.
سال هزاروسیصدوهشت در روستای امامآباد دامنکوه دامغان و در منزل حسن نوری پسری پا به عرصۀ وجود گذاشت که نامش را محمداسماعیل گذاشتند. در کنار خانواده رشد کرد و از همان طفولیت به کشاورزی و دامپروری مشغول شد.
تو را بزرگتر از آن میبینم که اشکهایم لایقت باشد. حاضرتر از آنت میدانم که در فراقت ببارم. عاشقی که در قتلگاه خورشیدی. تو را به خاطر ایمانت پایبندم که سرشاری بهار را شرمنده کرده. زلالی رسالتت را میستایم.
بهشتهای حقیقی شما بودید که ما دیدیم.
در آستانه پرواز چفیهها، صدای بال فرشتهها در شهر میآمد. وقتی پای رفتن باشد با یک کلمه هم میشود رسید از خاک تا خدا. درست یک کربلا راه است. آن که از پای درس کربلا میآید پایداری و پاسداری برایش کاری ندارد. ذکر خون تو تا شقایق بهسرخی بشکفد، روی نیستی نخواهد دید.
سلام بر تو تا مرغی بر شاخساری زمزمه میکند و قطرهای در جویباری میرود. سلام بر تو تا عطری بوی خوشی میپراکند.
گلواژهای از آیات وجود تو بر لبم مینشیند و با یک کرشمهات غزلت را سرودهام اما اول تو از خودت بگو…
این منم بنده خدا!
بنده کوچک خدا، ابوالفضل هراتی، همنام ساقی ادب و آب، کشته حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل با عطر و بوی بهشت و آغشته به خون. شاهد دیدن بال ملائک و شبنشین کانالها. همنشین انتظار که خاک مرا در بر گرفت. خاک مرا رویاند و خاک لبهایم را بوسید. خاک تنم را پوشاند. لالهای سرخ جوانه زد. من از امتداد غربت غرب میآیم با شانههای صبور خاکگرفته؛ خاک داغ جنوب و نگاهی پیجوی پدر و مادری دلنگران، همسری صبور و مهربان، خواهر و برادرانی دوستداشتنی.
کانالهای غریب را غریبانه پوییدهام تا آشنای گرم شبهای سردم باشند. سنگرهای آبی بیآلایش همدمم بودهاند. شبهای من غریبترین شبهای غریبستان بودهاند. هفت آسمان از من دور نبودهاند اگرچه فدایی فکهام. شهرۀ گمنامی، خوابیده در شیارها بیهیچ سایبانی. دلم از مرز بهشت میآید.
گمنامی مرا خوشتر است که در غربت کانالها بهتر میتوان نفس کشید. راه آنجا تا بهشت یک دهان لاله است. شیارها را خوب میشناسم. شبهای تنهایی را لمس کردهام. رنگ غربت را خوب میفهمم که عطش را چشیدهام. مرا چند همدم تنهایی بود؛ پیشانیبندی، لباس پاسداری، پوتینی، قرآنی کوچک، مهر نمازی، وصیتنامهای و چفیهای خونین.
با من فرشتهها هم بودند. آسمان سینهبهسینۀ زمین بود. در شبهای من مهتاب بود و ستارۀ چهرهها نورانی و نسیم با من به گفتوگو مینشست. پیشانیبندم را فرشتهها میبوییدند. قرآن کوچکم را چهرههای نورانی میخواندند. مهر نمازم را ماه میبرد. آسمان به رنگ چفیهام رشک میبرد. دریا حسرت قمقمهام را میکشید.
طوفان میوزید؛ اما من نمیلرزیدم. باران میبارید؛ اما من دریا را میجستم. عطشم را فرات فرو نمینشاند و غریبی عادت شیرین من شد. مرا سرپناهی نبود جز آسمان.
شبهای کمیل مرا هزارهزار پنجره میخواند و دلهایی آسمانی که مرا به خود میکشید. هر جا که بود، وطنم ایران، سوریه یا لبنان، چشمان منتظر را میشناختم. دلم برای مویههای پرسوز میگداخت. میخواستم کسی مرا بخواند.
در بیستونهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوچهلویک خانۀ محمدتقی شاهد رویش ستارۀ دنبالهداری بود که از کوچههای باریک محله امام تا انتهای افق، خط سرخی شود جاریتر از برق و باران. همهمهای عظیم برپا بود و شور صلوات. کودکی پا به عرصۀ گیتی نهاد که نام علمدار عرصۀ عشق و ساقی عطشناک دشت بلا، ابوالفضل را برایش برگزیدند.خانوادۀ محمدتقی در پایبوسی آستان عصمت و طهارت شهرۀ عاموخاص بودند. ابوالفضل در خانوادهای مهربان، ساده و بیریا در دامان مادری که خندههای شیرینش انار را میترکاند و سیمای مقتدرانۀ پدری که هیبتش صورت سیب را سرخ میکرد، آرام آرام بالید و پای به دبستان نهاد.
دوران کودکی را با تمامی شیطنتهای شیرینش پشت سر گذاشت. هر روز که بزرگتر میشد افق چشمانش دوردستها را بهتر رصد میکرد. با هر گامی که برمیداشت آفتاب را بزرگتر میدید و دستان سترگش به آسمان نزدیکتر میشد. قامتش هر روز برای ایستادن مناسبتر و قد و بالایش نظرگیرتر میشد.
سال هزاروسیصدوپنجاهوهفت شانزده سال بیشتر ندارد که با لحظههای مردم میهنش که فصل بلند رهایی را آغاز کردهاند همنوا میشود. بسان بسیاری از جوانان شهرش بر درودیوار شهر، مشق عاشقی میکند. شبها اعلامیه پخش میکند و روزها با موج تظاهرات، همراه با مردم شهرش بهسوی ساحل سبکباری پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ملت رشید ایران به پیش میرود.
پس از پیروزی انقلاب و اتمام تحصیلات دورۀ متوسطه در رشتۀ مکانیک، وارد کمیتۀ انقلاب اسلامی میشود و به مدت یک سال به فعالیت میپردازد. بعد از آن در دیماه سال هزاروسیصدوپنجاهونه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میپیوندد.
سالهای بحبوحۀ جنگ آتش و خون، حماسه و عشق، دشمن زبون بر آستان مرزها ایستاده و هماورد میطلبد. او نیز بسان بسیاری از جوانان غیور میهنش به دفاع تمامقد از مرزهای ایمانی و جغرافیاییاش میپردازد. با شجاعت تمام به استقبال خطر میرود.
سال هزاروسیصدوشصت فرماندهی گروهان اعزامی از دامغان به غرب کشور را بر عهده میگیرد و در سال هزاروسیصدوشصتودو لیاقت، شجاعت و درایت توأم با تواضع، او را شایستۀ برگزیدن برای اعزام به سوریه و لبنان برای آموزش جوانان شیعه مینماید. سال هزاروسیصدوشصتوچهار ازدواج میکند و در همان سال به سفر روحانی حج مشرّف میشود.
او که معاون گردان پیاده موسیبنجعفر (ع) بود سرانجام در عملیات والفجر ۸ در کنار اروند خروشان (جزیره امالرصاص)، مزد جانبازیهایش را از معبود میستاند و طلوعی جاودانه را آغاز میکند. ستارۀ وجود ابوالفضل خورشیدی شد بیغروب. پیکر پاکش در جوار دیگر یاران سفرکردهاش در گلزار شهدای فردوسرضای دامغان آرام گرفت تا برای همیشه زیارتگاه عاشقان باشد.
خورشید روشن مردادماه وسط آسمان گرم و داغ، تابان بود که خداوند گل وجود فرزندی دیگر را به دامن پاک فاطمهخانم بخشید.
عباسآقا فرزندش را عبدالله نام نهاد و در گوش جانش بندگی و مردانگی را زمزمه کرد. عبدالله مثل همۀ اعضای خانوادهاش ساده و صبور و مهربان بار آمد. تا سال سوم دبیرستان درس خواند و سپس درس را رها کرد. در مسجد روستای فیضآباد گرگان قبل از پیروزی انقلاب، پایگاهی برای روشنگری و مبارزه ایجاد کرد و بعد از انقلاب، سال پنجاهوهفت به عضویت سپاه چالوس درآمد و برای دفاع از کیان و میهن خویش سینه سپر کرد.
در همین حین به فکر تشکیل خانواده افتاد. با دخترعمویش، خانم زهرا هراتی ازدواج کرد.
در جبهه مردانه جنگید و سرانجام در زمستان سرد سال شصتودو، روز بیستوهفتم اسفندماه در جزیره مجنون دیدار دولت دوست را با جان معامله کرد. از عبدالله هراتی بعد از پانزده سال بیخبری و بیاثری چند تکه استخوان و یک پلاک روی چشم دوستان و خانواده تا فردوس رضای دامغان تشییع شد.