در ششمین روز از دومین ماه فصل سرد و برفی سال هزاروسیصدوبیستوپنج در شهرستان دامغان پا به عرصۀ گیتی نهاد. پدرش عباسعلی بهخاطر ارادتی که به ائمۀ اطهار(ع) داشت نامش را عباسقلی نامید.هفتساله بود که وارد دبستان شد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد.
نورمحمد سومین ثمرۀ زندگی محمدعلی و ربابهخانم صبوری بود که در سومین روز فروردین هزاروسیصدوبیستوپنج در روستای طزره دامغان به دنیا آمد.
از همان کودکی مزۀ فقر و کار و سختی را چشید. در مکتبخانۀ روستا قرآن را یاد گرفت و وقتی پدر بیناییاش را از دست داد، چشم و عصای پدر شد. هموار و ناهموار را میپیمود و پدر را به منبر روضه اباعبدالله(ع) میرساند. پای منبر پدر درس میگرفت و اشک میریخت.
بیستوهشتم مردادماه سال هزاروسیصدوچهل روزی است که در خانه آقامحمدعلی طوسی و خانم سمانه شاکری در روستای جزن دامغان شهیدی زادهشد که نامش را ابوالفضل نهادند تا بیستویک سال بعد قامت افرازد و از گرانبهاترین گوهر وجود خود، جانش، برای پاسداری از سرزمین و ایمان و حیثیتش بگذرد.
در صبحگاه پانزدهمین روز بهاری سال هزاروسیصدوسیوسه علیاکبر در آغوش مهربان پدر و مادر جای گرفت. پدرش علیاصغر نام بلندش را انتخاب کرد. روستای صالحآبادوی دامغان مأمن رویش و بالیدنش بود.تا کلاس چهارم ابتدایی در زادگاهش درس خواند و پس از آن برای یاری پدر و خانواده در امر معاش، دست از تحصیل کشید. مدتی را به دامداری پرداخت و پس از آن به پیشنهاد یکی از دوستان به تهران رفت و بهعنوان شاگرد آشپز، در یک چلوکبابی مشغول به کار شد تا تبدیل به سرآشپزی ماهر شد.
دهم آبانماه سال هزاروسیصدوپنجاهونه، در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. پدربزرگش مرحوم سیداسحاق، به علت علاقۀ بسیار به حضرت علیاصغر(ع) نام او را علیاصغر گذاشت. پدرش سیدعباس، کشاورز و دامدار بود و به حلال و حرام بسیار اهمیت میداد.
در دل کوهسار شمالی و سرسبز دامغان، در روستای کلاته، در دهمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوسیویک، چشم و چراغ اهل خانه به نور تولدش روشن شد. دامان مهربان طبیعت مأمن بالیدنش بود. خیلی زود قد کشید و بزرگ شد و به مدرسه رفت. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رسانید و پس از آن پابهپای پدر و افراد خانواده در مزرعه و باغ کشاورزی میکرد.
خدایا! چرا خونمان را میریزند؟! جرممان چیست جز حُب تو؟!
از هابیل تا کنون همواره شهیدمان ساختهاند. قرنهاست که زنجیر بر پایمان و شکنجه همراهمان است.
پایمان را شکستند تا نرویم. زبانمان را بریدند تا نگوییم. خونمان را ریختند تا نباشیم. اینان چرا از «انسان» میهراسند؟ چرا از ایمان میترسند؟
خدایا! ماندن چقدر دشوار است و در غربت زمین، بییار و یاور حضورداشتن، همانند غیبت است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دستهایمان را بسته و غم در سینههامان نشسته است.
ما از نبودن یارانمان رنج نمیبریم، بلکه از بودن خویش در رنجیم…! ما میدانیم که آنها زندهاند و ما مرده.۱
بهمنماه سال هزاروسیصدوسیوشش، در سرای مشهدی محمد در شهر دامغان صدای دنیاییشدن نوزادی پیچید که «مهدی» نام گرفت تا هدایتگر خیل عظیمی از جوانان و نوجوانان این سرزمین باشد. دیری نپایید که خانوادهاش عزم تهران کرد و در محلهای از جنوب شهر، زندگی پرمعنویتی را آغاز کردند. زندگی در محلههای فقیرنشین تهران، طعم فقر و محرومیت را به او چشاند و با تمام مشکلات و کمبودها تحصیلات ابتدایی و متوسطه را با موفقیت طی کرد.
تابستان بود و خورشید تیرماه سخاوتمندانه بر اهالی کویری شهر دامغان طلا میپاشید. خوشههای گندم به بار نشسته بود. خنکایِ نسیمِ تولدِ محمدعلی خستگی انتظار نهماهه را از تن مادر و پدر به در کرد. هجدهمین روز از اولین ماه گرم سال هزاروسیصدوسی محمدعلی پا به عرصۀ گیتی نهاد.
پنجمین روز مردادماه سال هزاروسیصدوشصت هجری شمسی، روستای خورزان دامغان، خانۀ حسینآقا شاهد زیباترین حضور زندگی و لبخندهای اجابت پروردگار بود.
نور تولد مهدی چشم ستارگان فلک را روشن کرد و آسمانیان به نامش غزلخوان شدند وقتی که در آغوش مهربان مادر جای گرفت. هیچ کس جز خدا نمیدانست که مادر مهدی از جملۀ مادرانی است که دستهگل به رود میفرستند؛ گاهی به نیل، گاهی به علقمه یا اروند و کارون…
بیستودوسالگیاش را در تابوت نهاده بودند. پیرمرد چشمان گریان و نگاه نجیبش را به اطراف چرخاند؛ جز تعداد اندکی پیر و جوان کسی دوروبرش نبود. نیمههای شب مخفیانه و غریبانه آمده بودند امامزاده پیکر عباس شهید را دفن کنند. کربلا بود انگار! یاد مولایش امامحسین(ع) افتاد. پاهایش رمق راهرفتن نداشت؛ داغ عباس شهید کمرش را شکسته بود. از نای جان نالید و زمزمه کرد: «جوانان بنی هاشم بیایید….»