نوشته هایی با برچسب عملیات والفجر 8
2 اکتبر 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
علیاصغر فرزند قربان، سال هزاروسیصدوسیوسه هجری شمسی در روستای وامرزان از توابع شهرستان دامغان در جوار امامزادهابراهیم(ع) به دنیا آمد. در خانوادهای مذهبی و عاشق اهل بیت(ع).تا سن ششسالگی در روستا زندگی میکرد. سپس برای تحصیل همراه عمویش به تهران رفت و تا مقطع دیپلم به تحصیلاتش ادامه داد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
15 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
پانزدهم دیماه سال هزاروسیصدوچهلوهفت در یک خانوادۀ متدین و مذهبی و زحمتکش در روستای مجیدآباد دامغان چشم به جهان گشود. دوران کودکی شهید برای چند سالی در روستاهای خورزان، عبداللهآباد و امروان سپری شد.
علیاصغر، پدر بزرگوار و شریف محمدمهدی در آغاز زندگی به شغل کارگری روی آورد و سپس به امور زراعت و کشاورزی پرداخت. خانوادۀ محمدمهدی به خاطر جاریشدن سیل و خسارتهای ناشی از آن، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از منطقه خورزان نقلمکان کردند و برای امرارمعاش به روستای عبداللهآباد رفتند. پدر خانواده برای مدت زمانی کوتاه در روستای امروان به خاطر اشتغال سکونت اختیار کرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
14 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
رجب پریمی نهم اردیبهشت سال هزاروسیصدوسیویک در روستای خورزان، از توابع شهر دامغان در خانوادۀ مذهبی به دنیا آمد. تا پایان دورۀ ابتدایی را درس خواند. برای کمک به هزینههای زندگی به یاری پدر شتافت و به کار بنایی و کارگری مشغول شد. بعد از مدتی ازدواج کرد که ثمرۀ ازدواجش سه فرزند است.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
14 آگوست 14
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
«وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یرزَقون.»
ورق ورق تاریخ، شرح حماسههای مردم این سرزمین است؛ اما شاید کمتر دورانی مثل سالهای دفاع مقدس، حماسههای مردم ایرانزمین را تجربه کرده باشد.
سالهایی که فرماندهان جنگ به تنها چیزی که فکر نمیکردند، پاداشهای دنیوی بود. نه مدالی به سینه داشتند و نه حرفهای عجیب و غریب میزدند. باورکردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات حیات برای عدهای ناشناس باقی میماندند.
قصۀ فرماندهان، قصۀ واقعی مردان پارسا و شجاع این سرزمین است. قصههایی که در آن حضور ناب خدا جاری است. مردانی که با دستهای خالی، خورشید فتح را بر بام جنگ نشاندند. مردانی که تمام شب در برج دیدهبانی ایمان مشغول پاسداری و پایداری بودند.
ایمان تفنگ را بر دوش میکشید و گلوله را شلیک میکرد. ایمان بود که حماسه را آغاز میکرد. جایی که بلوچ و کرد و ترک و لر و فارس، همدل و همزبان بودند.
سومین روز فروردین سال هزاروسیصدوچهلودو محمدحسین که در بهار سبز نامش، راز شکفتن گل محمدی نهفته بود، به دنیا آمد. در خاندانی شهره به پاکی و پاکدامنی، اهل صفا و وفا، در خانه زینالعابدین، کارگر ساده راهآهن، چشم به جهان گشود.
محمدحسین دوران کودکی را با شور و شیطنتهای شیرینش مثل همۀ بچهها پشت سر گذاشت و هفتساله که شد به دبستان رفت.
دوران نوجوانی او همزمان با اوج انقلاب اسلامی بود. بسان بسیار جوانان میهنش به صف انقلابیون پیوست و به پخش اعلامیههای حضرت امام(ره) پرداخت. هر گونه که میتوانست؛ تا جایی که یک روز با چند نفر که تیشه و وسایل بنایی دستشان بود برای رد گمکنی، اعلامیه پخش میکردند که مأمورها به آنها شک کردند و به زدوخورد پرداختند. آنها هم با تیشه و… بهطرف مأمورها حملهور شدند و فرار کردند.
در سال شصتویک عضو رسمی سپاه و بارها و بارها به جبهه اعزام شد و دیماه همان سال وظیفه اطلاعات عملیات را به عهده گرفت. چندین بار مجروح شد که پس از بهبودی دوباره به منطقه برمیگشت.
محمدحسین آرام و به آداب عاشقی مؤدب بود. با همه آرامشش در ساحت حادثهها حضور داشت. آنچنان عشق حسین(ع) در تار و پود او تنیده بود که ندایی جز ندای پیامبرش را که فرموده بود «حسین منی و انا من حسین» را نمیشنید.
محمدحسین لحظهلحظه این رایحه را استشمام میکرد؛ و تا آخرین لحظات حیاتش دست از یاری حسین زمانش برنداشت. سرانجام در عملیات والفجر ۸ بعد از بیستچهارماه و سه روز که خاک داغ جنوب خاطرات با او بودن را تجربه میکرد، در بیستویکم بهمن سال شصتوچهار در منطقه عملیاتی امالرصاص با برخورد تیر به سینۀ مالامال از عشق به میهنش به خیل شهیدان و شاهدان خاک پاک وطنش پیوست.
پیکر پاک و بهخوننشستۀ این فرمانده شهید پس از تشییع در گلزار شهدای دامغان به خاک سپرده شد تا نمونه ایستادگی باشد و معلم مردانگی.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب