نوشته هایی با برچسب جاودانه
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداء و الصدیقین”
پاییز سرد چهلوچهار شمسی، با صدای قدمهای باد کویری که در محلهها و کوچههای قدیمی شهر میگشت، از راه رسیده بود. سرخی گونۀ برگها از شبنمهای مات و یخبستۀ صبحگاهی بر روی آنها، همه نشان از پاییزی سرخرنگ داشتند.
البته آقامهدی و زهراخانم تمام این جلوههای زیبای خداوند را با تولد فرزندشان دوچندان میدیدند و مثل هزاران درخت در غروبهای سنگین و رازناک پاییز، به شکرگزاری سر فرو برده و هزاران هزار بار شکر خدایشان را نمودند.
اشک ریختند و به حرمت و عزت عزیزترین مرد آسمانها و زمین نامش را حسین گذاشتند تا عاقبت در عبور از راههای ناهموار و در گذر از تمام سایهها و رنجها به مدد صاحب نامش وانماند. درد را بیابد و در دریای حقیقت، گوهر پاکی و نیکی، عشق، محبت، ایمان به خدا، راستی و … را بیابد.حسین در یکی از قدیمیترین محلههای شهر به نام محله امام رشد کرد و بزرگ شد و تا سوم راهنمایی تحصیل کرد.
مهرماه شصتودو از راه رسیده بود. دیگر لحظات حسین سرشار از ذکر بود و دستهایش رو به آسمان. با ثناگویان خلوت شب همنجوا میشد و رازناکترین لحظات را بر پرده گوش جهان ثبت مینمود.
او که فصلی از روزگارش اینچنین گذشته بود، برای چشیدن طعم رهایی، شیرینترین زمزمههایش تنهایی بود و نجوای عاشقانه. شاهدی که همراه دوستان شهیدش چون عالمی و مشهد به دنبال گمشدهشان بودند:
«درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس»
شاهد این شیدایی او و دوستانش سالهاست به یادگار مانده است. هیئت انصارالحسین و نوای شیداییشان هر از چند گاهی به بهانهای در گوش شهر میپیچد و درد عابری را تازه میکند.
سال شصتودو سال بیتابی حسین و راهی شدنش به میدان بود. در میانۀ راه که باشی، به عناوین گوناگون خوانده میشوی و حسین نیز چنین بود.
به عضویت سپاه اسلام که درآمد، فرمانده دسته خوانده شد. معاون گروهان هم شد و زمانی نیز فرمانده گروهان بود اما حسین برای رسیدن، بهانهها را به کناری گذاشت.
سال شصتوشش تن به وصلتی آسمانی سپرد اما بیتعلقتر، سر فراتر و آزادتر پای در راه گذاشت و این عبور عاشقانه را جاریتر از همیشه ادامه داد.
مردادماه شصتوهفت از راه رسید و جنگ تمام شد؛ اما دلش چیز دیگری میگفت. هنوز عابر به پایان راه نرسیده بود. این را از نگاهش میشد فهمید.
ششم مردادماه، تنگه چارزبر بهانۀ دیدارش شد؛ اما مرصاد هم با دلیریهای او و خیل دوستان همرزم و شهیدش رو به پایان بود که در آخرین ساعات عملیات، این فرمانده دلاور مهیای دیدار شد و به آرزویش رسید و عابر عاشق در آغوش مولایش جای گرفت.
شهیدآباد شهر دامغان، سالهاست که پیکر او را به میزبانی نشسته است.
“راهش جاوید باد”
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
روزی که چشمهایش را گشود، همۀ تشنگیها، سیراب از دستهای سخاوتمند باران بودند. گرمای سخت و جانفرسای مردادماه، در برابر لبهای خشکیده اما عاشق مولای مظلومان عالم، عاجز مانده بود.
پدر خانواده در گرمای مردادماه سال چهلوچهار با درد رماتیسم در مبارزه بود و کمکم توانش را از دست میداد. مادر خانواده نیز در انتظار کودکش شب و روز میشمرد. اولین روز دومین ماه گرم تابستان بود که پسر خانواده به دنیا آمد. نامش را به حرمت لبهای سوختۀ دلسوختگان کربلا، عباس گذاشتند.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
29 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
گلخندهای شکرین پستهزارهای دامغان به بار نشسته بود که در خانوادهای از سلالۀ سادات در روستای وامرزان فرزندی به دنیا آمد. گویی پدر در سرنوشت او بزرگی را خوانده بود که سیدجلیلش نام نهاد.سیدجلیل در آغوش گرم و پرمهر مادر و در زیر سایۀ پرنعمت پدر آرام آرام قد کشید و بالید. مثل همۀ بچهها پا به دبستان گذاشت. ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند. پس از آن بههمراه پدر و مادر به بهشهر عزیمت کردند و در آنجا به ادامۀ تحصیل پرداخت.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
28 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
پنجم مهر هزاروسیصدوبیستوشش، در خانه باصفای محمدابراهیم مقدسی از روستای غنیآباد دامغان پسری به دنیا آمد که نامش را علیاکبر گذاشتند.پدر غیر از او یک پسر دیگر به نام علی داشت که قبل از علیاکبر شهید شده بود.در کودکی خواندن و نوشتن را آموخت. سالهای کودکی را در کنار پدر در نماز جماعت مسجد و تلاوت قرآن شرکت میکرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
28 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
سال هزاروسیصدوسیویک، روستای زردوان چهارده (شهر دیباج) شاهد به دنیا آمدن تنها پسر نوروزعلی و بیبی نساء شد. پدر با کشاورزی، هزینه تحصیل پسر و تنها دخترش را تأمین میکرد. او تا ششم ابتدایی را درس خواند و به دلیل نداشتن وضع مالی مناسب درس را رها کرد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
27 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
خسته از کارهایی که تمامی نداشت، پس از تنفرسودن در کنار آتش تنور و دود هیمهها از سحرگاهان تا غروب، سرش را به بالین گذاشت و دلش را به خدای مهربان سپرد. آتش اشتیاق و بیقراری در دلش زبانه میکشید. دردهایی که لحظه به لحظه بیشتر و تندتر میشد. دردهایی جانکاه اما شیرین، برایش نوید پایان انتظار نهماههاش را رقم میزد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
امیرحسین در سال یکهزاروسیصدوچهلوپنج در تهران به دنیا آمد. اولین فرزند پسر خانواده بود. نام شهید تشنه و دشنه کربلا را پدر برایش برگزید تا در بلا دل از غیر خدا بردارد.نام امیرحسین نجوای شبانه مادر بود و زمزمهای دلنشین در عشق و ادب به خاندان عصمت و طهارت(ع). اما سه سال بیشتر نداشت که چشمانش در قاب روشن اشک، در فصل سرد سیاهپوشی فراق مادر، به سوگ نشست.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
12 ژوئن 15
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
در ششمین روز از دومین ماه فصل سرد و برفی سال هزاروسیصدوبیستوپنج در شهرستان دامغان پا به عرصۀ گیتی نهاد. پدرش عباسعلی بهخاطر ارادتی که به ائمۀ اطهار(ع) داشت نامش را عباسقلی نامید.هفتساله بود که وارد دبستان شد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد.
ادامه مطلب
ادامه مطلب